اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 101
بازدید امروز: 1333
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 1333
بازدید این ماه: 45656
بازدید کل: 14913747
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



گزینش، ترجمه و بازسرایی: رُزا جمالی

                              
                                   رزا جمالی


فردا و فردا و فردا

صد قطعه از ویلیام شکسپیر

گزینش، ترجمه و بازسرایی: رُزا جمالی

 

۱
 
 
زمان چه آرام می گذرد
برای آنها که منتظرند
و چه تند می‌گذرد
برای آنها که می‌ترسند
و چه طولانی
برای آنها که سوگوارند
و چه کوتاه
برای آن ها که جشن گرفته اند
اما برای آنها که عاشق اند
زمان بی پایان است.
 
 
۲
 
اینجا چیزی ست که عشق است
دودی که از آه عاشقان برخاسته
وقتی که این دود برود
عشق آتشی ست
که در چشمانِ معشوقِ تو می‌سوزد.
 
 
۳
تو می‌گویی که عاشقِ بارانی
اما چترت را باز می‌کنی
تو می‌گویی که عاشقِ خورشیدی
اما جایی در سایه می‌یابی
تو می‌گویی که عاشقِ بادی
اما پنجره‌هایت را می‌بندی
و این چیزی‌ست که من از آن می‌ترسم
مثلِ زمانی که می‌گویی مرا دوست داری.
 
 
۴
تو را دنبال می کنم
و بهشتی از میانِ جهنم می‌سازم
و در کنارِ دست هایت که دوست‌دارم می‌میرم.
 
۵
عاشقم باشی یا از من متنفر باشی
هر دو را دوست دارم
اگر عاشقم باشی
همیشه در قلب‌ات هستم
و اگر از من متنفر باشی
همیشه در ذهنت هستم.
 
۶
عشق سنگین است و سبک
روشن است و تاریک
سرد است و گرم
خواب است و بیدار
هر چیزی‌ست به جز آنچه که هست.
 
۷
بودن یا نبودن
و سوال این است.
 
۸
کلماتم پرواز می‌کنند
و افکارم در همین پائین باقی می‌مانند
اما کلمات بی هیچ فکری
به بهشت نخواهند رفت.
 
۹
بگذار بخوابد
چرا که وقتی‌که بیدار شود
کوه‌ها را جا به جا خواهد کرد.
 
۱۰
شک دارم که ستاره‌ها آتش باشند
شک دارم که خورشید حرکت کند
شک دارم که حقیقت دروغگویی شود
اما هیچوقت شک ندارم که عاشقم.
 
 
۱۱
دوستت دارم
با عشقی که هیچوقت نخواهد مُرد
تا زمانی که خورشید سرد شود
و ستاره ها پیر شوند.
 
۱۲
تمامِ جهان صحنه‌ای ست
و تمامِ مردان و زنان تنها بازیگرند
از همانجا که می‌آیند و از همانجا که ‌می‌روند
و هرکس در زندگی نقش‌های زیادی را بازی می‌کند.
 
۱۳
اگر که تو به ما نیشتری بزنی
آیا از ما خونی نخواهد رفت؟
و اگر که قلقلک بدهی ما را
آیا نخواهیم خندید؟
و اگر که مسموم کنی ما را
در نخواهیم گذشت آیا؟
و اگر که ما را به گمراهی بکشانی،
نباید که انتقام بگیریم آیا؟
 
۱۴
زندگی سایه‌ای رونده است
بازیگری ست سست
بر صحنه ای
که به رخ می‌کشد خود را
 
و پریشان است
و پس ازین
از او چیزی نخواهی شنید
و این داستانی‌ست
که از زبان آن گُنگ گفته می‌شود
پُر از خشم و هیاهو
و چیزی را برملا نمی‌کند.
 
۱۵
 
و چه چیز در یک نام است؟
گل سرخ اگر هر نامی داشت
همان عطر را می‌داد.
 
۱۶
و هرآنچه می‌درخشد طلا نیست.
 
۱۷
و مسیرِ عشقِ حقیقی را
هیچگاه
آهستگی نیست.
 
۱۸
عشق را چشمی ‌نیست که نگاه کند
از سرِ حکمتی
و پس الهه‌ی عشق
که کودکی برهنه ست و بالدار
بی چشم نقاشی می‌کند.
 
۱۹
ما می‌دانیم که چه هستیم
اما نمی‌دانیم که چه ممکن است باشیم.
 
۲۰
زمانی که به دنیا می‌آئیم
می‌گرییم
چرا که به صحنه‌ی بزرگ ابلهان آمده‌ایم.
 
۲۱
در ستارگان نیست
که تقدیرمان را نگه دارد
در خودِ ماست.
 
۲۲
از چشمانِ زنان است که حکمتی را در می‌یابم
و این آتشِ حقیقی پرومته است
که در آن‌ها مشتعل است
آن‌ها کتاب‌ها هستند
مکتب‌ها هستند
اثری
که نشان دهد
در برگیرد
و بپروراند جهان را.
 
۲۳
به ماه قسم نخور
که در دگرگونیِ تمام است
در چرخه‌ای که تغییر می‌یابد در یک ماه
مبادا که عشق تو اینچنین تغییر یابد.
 
 
۲۴
اما تابستانِ بی‌پایانِ تو کم‌رنگ نخواهد شد
و تو آن زیبایی که از آنِ توست را از دست نخواهی داد
و مرگ را آمدنی نیست اگر که در سایه اش قدم بزنی
درسطرهایی ابدی در زمان
که ماندنی می‌شوی
تا آنجا که آدمی را نفسی‌ست
یا چشم‌ها را دیدنی
تا جایی که این زندگی هست
و این به تو زندگی ‌می‌بخشد.
 
 
۲۵
و تو در چرخه‌ی بی‌پایانی از هیچ
سخن خواهی گفت.
 
۲۶
و این شادمانیِ ناهموار
پایانی ناهموار خواهد داشت
و در پیروزی آن‌ها
خواهد مرد
چنان که آتش و غبار
و همچنان که می‌بوسند
تمام خواهد شد.
 
۲۷
آیا می‌توانم که تو را به روزی در تابستان مانند کنم؟
که تو از آن محبوب‌تر و دلنشین‌تری
بادهایی سرسخت شکوفه‌های عزیزِ اردیبهشت را تکان می‌دهند
و این عهدِ تابستان است که چه کوتاه است
و گاه چه پرحرارت است که دیده‌ی بهشت می‌درخشد
و چه هر از گاه که این پیچیدگیِ مطلا بی‌نور است
که هر زیبایی را زوالی ست
که یا بخت و یا طبیعت
از آرایش اش می‌کاهد.
 
 
۲۸
 
و مارهای قلب‌اش
خود را در چهره‌ای گلگون پنهان کرده
و این چه تناسبی ست که اژدهایی در غار پناه گرفته
ستمگری زیبا
شیطانی فرشته‌پوش
کلاغی با بال‌های یک کبوتر
بره‌ای که چون گرگ شکار می‌کند
و این حقیر در آن نمایشِ والا
نقیضه ای ست درست بر آنچه که دیده ای
قدیسی ملعون
تبهکاری شریف!
 
۲۹
-
چه می خوانی؟
-
کلمات، کلمات، کلمات
 -
ماهیتِ آن چیست؟
-
در کدام؟
-
در آنچه می‌خوانی
 
۳۰
آیا مطمئنی
که ما بیداریم؟
چنان می‌نماید برایِ من
که ما خوابیم
در رویا هستیم.
 
۳۱
چشمان سمندر
و پنجه‌ی قورباغه
موی جغد
و زبانِ سگ
چنگک یک افعی
و نیش ماری خزنده
پاهای یک جغد
و پرِ پروازِ جغدیِ کوچک
دشواری مسلطِ این طلسم
و قلقل این آشِ جهنمی
 
و این آشوب رنج و محنتی‌ست دوباره
این دیگِ بزرگ که می‌جوشد
آتشی ست که ‌می‌سوزد.
 
۳۲
 
و او
که در یک شوخی
معشوق اش را می‌کشد.
 
۳۳
تاجِ من در قلبِ من است
نه بر سرم
و به الماسی آراسته نیست
و یا سنگ‌ هایی از سرزمینِ هند
و این تاج دیده نمی‌شود
و این تاج از پذیرفتنِ من است
به راستی که تاجی ست
که پادشاهان از آن شاد نیستند.
 
۳۴
 
شب بخیر
شب بخیر
که جداشدن غمِ شیرینی ست
که باید شب به خیر بگویم
تا فردا فرارسد
 
۳۵
فردا و فردا و فردا
در چهره هایی بی نشان می‌گذرند روز به روز
به آخرین هجای زمانی ثبت شده
و تمام آن دیروزها
نور پاشیده بر ابلهان
راهی‌ست به مرگی غبارآلود
بیرون، بیرون ازآن شمعِ مختصر!
 
۳۶
کلاغ صدایِ موحشی ست
که آن آمدنِ مرگبار را قارقار می‌کند
به زیرِ این برج و بارو،
بیائید، ارواح!
که به این اندیشه‌های گذرا روی گردانده‌اید
و مرا بی‌جنسیت کنید اینجا
و مرا پرکنید از تاج تا انگشتانِ پا
لبریز
از آن سنگدلیِ محض!
خونم را غلیظ کنید
و ببند راه رحم و دریغ‌ات را
و آن طبیعت پشیمانی برنخواهد گشت
و این نیت شوم را تکان بده، که صلح و آرامشی در آن نیست
در آنچه بر جای می‌گذارد و خودش
بیا در میان سینه‌های زنانه‌ام
و شیرم را به زهر ببر
و شما مباشران قتل
هرجایی، درآن تکه های بی نورتان
و تو درسرپیچی طبیعت ایستاده ای
بیا، ای شبِ تاریک
و ای تاریک ترین دودهای جهنم
بیائید و پرده ای بسازید
و این چاقوی تیز من زخم‌هایی که می‌سازد را نمی‌بیند
و بهشت ناغافل در این پتوی تاریک نگاهی نمی‌اندازد
که گریه کنی: نگهدار! نگهدار!
 
۳۷
شبیه امواج
 
که به سمت مرده ریگ‌های ساحل می‌غلتند
دقیقه‌های عمر ما فرجام  می‌گیرند.
 
 
۳۸
آیا کرم‌ها
وارثانِ این ثروت
آنچه تو داشته ای را خواهند بلعید
و آیا این فرجامِ جسم توست؟
 
 
۳۹
 
همه چیز خوش است
زمانی که آخرش خوش باشد.

 

۴۰
 
و آیا کسی هست
که آن کلاغ را
به کبوتری
نفروشد؟
 
۴۱
و آن کوزه‌ی درون خالی
چه قشقرقی راه انداخته.
 
۴۲
جهنم خالی ‌ست
و تمامِ اهریمنان اینجا هستند.
 
۴۳
اینجا یک دسته مریم گلی ست
که به خاطر بیاوری:
مناجات را
و عشق را
و خاطره را
و یک دسته بنفشه اینجاست:
برای اندیشه‌هایت.
 
۴۴
 
آن نیمه‌ی خراب را به دور بینداز
و پاک زندگی کن
با نیمه‌ی دیگرش.
 
۴۵
 
و وقتی که غم می آید
تنها نمی‌آید
که با لشکری می‌آید.
 
۴۶
 
و روحِ من
در آسمان است.
 
۴۷
و مسیر عشقِ واقعی
هیچوقت آسان نبوده است.
 
۴۸
کالبدِ ما باغ است
و اراده‌ی ما آن باغبان.
 
۴۹
آدمی تنها یک‌بار می‌میرد.
 
۵۰
پر شتاب چون سایه
کوتاه به مانند یک رویا
ومختصر
چون آذرخشی
در این شبِ زغالی رنگ
 
۵۱
چشمانت ستارگان الهام من است
و کلام‌ات این بادِ دل انگیز است
که ازچکاوک کوک‌تر می‌خواند
در گوش‌های این شبان
 
 
 
۵۲
 
اینجا هنوز بوی خون می دهد،
و حتا تمام عطرهای عربی
این دستانِ کوچک را معطر نخواهند کرد..
 
۵۳
 
شبیه گل‌های بی گناه است
اما زیرِ آن ماری بزرگ پنهان است.
 

 

۵۴
و چشم‌های تو
پنجره ای‌ست
به سمتِ روح تو
 
۵۵
این تختِ عرشِ پادشاهان
و این جزیره که ملک جهان است
و این طرحِ متبرک
و این زمین
و این قلمرو:
انگلستان.
 

 


 ۵۶
 
و چه نوری
درآنسوی پنجره می‌شکند.
 
 
 
۵۷
 
نه مرمر
و نه آن بنای مطلا
که از آنِ شاهزاده‌ای ست
دوام نخواهد آورد
بیشتر ازین شعرها که من سرودم
 
۵۸
 
بیا ای شبِ تیره
و پرده بکش بر ریگ‌های این دودِ جهنمی
که چاقویِ تیزِ من زخمی که می‌زند را نمی‌بیند
پتویی‌ست در تاریکی
که از میانه‌ی آن
حتا بهشت هم نمی تواند نگاهی بیندازد
و فریاد بزند: نگهدار! نگهدار!
 
۵۹
 
و از پندارهایت
زندانی نساز
 
 
۶۰


از هیچ
هیچ چیز
برون نخواهد آمد.
 
۶۱


و این
دیوانگیِ نیمه‌ی تابستان است.
 
۶۲
ما می‌دانیم که چه کسانی هستیم
اما نمی‌دانیم که چه کسانی ممکن است باشیم.

 

۶۳

 

جادوگر اول:
و کجا بایست که ما هر سه همدیگر را ببینیم؟
در آذرخش، رعد وُ برق و یا باران؟

جادوگر دوم:
آنجا که این معرکه به پایان رسد،
و پس از شکست‌ها و پیروزی‌ها در میدانِ جنگ

جادوگر سوم:
و این پیش از  برخاستنِ آفتاب خواهد بود.

 

 

۶۴

خداحافظ

خداحافظ

که جدا شدن

غمِ شیرینی ست.

 

 

۶۵

 

اگر که بتوانی

به دانه‌های زمان نگاه کنی

و بگویی به من

که کدام دانه خواهد روئید

وکدام نه

 

 

۶۶

 

آنجا که زنبورها شهدی را می‌مکند

در سایه‌ی یک چتر

از گل‌های پامچال

می خوابم وشهدش را می‌مکم

همان جا که از هوش می روم

جغدها غریومی‌کشند

وبر پشت خفاش به پرواز در می آیم.

 

۶۷

 

 

که من با بوسه‌ای می‌میرم

 

۶۸

 

یک اسب!

یک اسب!

قلمروِ من از آنِ یک اسب است!

 

۶۹

بر ستارگان نیست که تقدیر را بر ما بنگارند،

بر ماست!

 

۷۰

 

تاریکی ای در جهان نیست

تنها ندانستن است!

 

۷۱

زمانی که کلمات ناکام می شوند 

نغمه ها را زبانی ست!

 

۷۲

همه را دوست بدار

به چند تن اعتماد کن

به هیچ کدام بد نکن!

 

۷۳

 

بیش تر از آنکه بنمایی بیندوز

و کمتر از آن بگو!

 

۷۴

زمان نتوانست او را پژمرده کند

هیچ رسمی او را کهنه نمی کند

جور به جور شدنِ او بی پایان است.

 

۷۵

 

هیچ چیز چندان خوب یا بد نیست

اما افکار آن ها را اینگونه جلوه می دهند.

 

۷۶

 

میراثی چون راست کرداری نیست.

 

۷۷

 

می دانیم که چه هستیم

اما نمی دانیم که چه ممکن است بشویم.

 

۷۸

بگذار که با شادمانی

چین و چروک های پیری نقش بگیرند.

 

۷۹

شب به خیر ای روشنایی نیک

که جدا شدن غم شیرینی ست.

 

۸۰

هوراشیو

در زمین و آسمان

چیزی های بیشتری ست

که در فلسفه ات

بتوانی خیال اش کنی.

 

۸۱

زمین نغمه ای دارد

برای آن ها که بدو گوش فرا می دهند.

 

 

 

۸۲

 

آنچه زیباست غلط است

و آنچه اشتباه است زیبا

معلق است

در میان این دود و هوای کثیف.

 

۸۳

باقی همه سکوت است.

 

۸۴

من تنها در باد شمال

شمالِ غربی ست

که دیوانه ام

وقتی که باد از جنوب بوزد

باد را از کلنگ جدا خواهم ساخت

 

۸۵

 

از اینجا تکان نخواهید خورد

جایی نخواهید رفت

تا من آئینه ای در برابرتان بگذارم

تا شما بتوانید

ژرفنای وجود خود را در آن بنگرید!

 

۸۶

زیرا که اگر خورشید

در لاشه ی سگی مرده

کرم ها را بپروراند

پس آن لاشه در خور ِبوسه های او بوده.

 

۸۷

بیدی ست که بر یک طرفِ جویبار می روید

که برگ های سپیدش را در درخشش جویبار می نمایاند

میان حلقه ی گل ها

چه زیبا

که پیکرش بر آب برآمده است.

 

۸۸

اگر ما با خود صادق باشیم

نمی توانیم با کسی ریاکار باشیم.

 

۸۹

 تاریکی وجود ندارد 

و این تنها ندانستن است.

 

۹۰

 

زمین نغمه ای دارد

برای آن ها که به آن گوش فرا می سپارند.

 

۹۱

 

هیچ از هیچ برون نمی تراود.

 

۹۲

 

ابله فکر می کند که داناست

اما دانا فکر می کند که ابله است.

 

۹۳

 

هر گردی گردو نیست.

 

۹۴

 

آه که ریا چه چهره ی زیبایی دارد!

 

۹۵

 

موطن آدمی بر هیچ نقشه و جغرافیایی نیست

موطنِ آدمی بر قلب همه ی آن ها ست که دوستش می دارند.

 

۹۶

 

زندگی شاد نامه ای ست برای آنکه می اندیشد

و غم نامه ای ست

برای او که احساس می کند.

 

۹۷

 

دقیقه هایمان را رو به پایان است

. انگار که امواج بر شن  های ساحل می شتابند

 

۹۸

 

آن که سرگیجه دارد

می پندارد که دنیا دارد به گردِ خود می گردد.

 

۹۹

 

و چه اندوه شیرینی ست وداع!

 

۱۰۰

 

این آدم ها هستند که پنجره را به سمتِ درخشش خورشید می بندند.

 







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات