اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
دوشنبه ، 10 ارديبهشت ماه 1403
21 شوال 1445
2024-04-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 112
بازدید امروز: 4245
بازدید دیروز: 2660
بازدید این هفته: 6905
بازدید این ماه: 51228
بازدید کل: 14919319
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



میراث

                                            
                                               علی خاکزاد



میراث



شهر رو به زوال بود و بی قاعده پت و پهن شده، چنگ به مزارع و کاله ها می انداخت. خیابان های طویل از حلقوم محله های قدیمی می آمد و خاطرات را می ربود. شکل رسن و مار طلسم کودکی ها بود. شیروانی ها، کوچه پس کوچه های باریک آشتی کنان گل هم فرو می پاشیدند و در زوال شتابی بود که هر بلدی را هم گم می کرد. بعد پیچ دکه ی توسری خورده ی اسمال و سیگارهایش را نمی دیدی، دو تا رگ کلفت حیوانی زیر پوست شهر می تپید که آهن پاره ها قیقاج ازش می گذشتند و میان دیروز و امروز فاصله ای دور بود. پایین بازار حکایت شقه شقه ای داشت. آن بقعه ی سبز سه تن قبلا کجا بود؟ پای کدام درخت کهن؟ آن دیوارهای آجری با آجرهای باریک، شکم داده به راه، زردبوته و علف، اکنون کجا بودند؟ اسد به یاد نمی آورد. کسی کودکی اش را دزدیده بود. آخرین دلخوشی اش همین که گالری نقاشی را توی یکی از همین خانه های قدیمی علم کرده و مثل غریقی چنگ به تخته پاره ها می زد. چشم ها را که می بست کوچه های شقه شقه در تاریکی به هم می رسیدند و بوی خوش عطاری ها به جانش می نشست. وطن چیزی شبیه علف بود و بوی دارچین، بوی قوطی های سحرآمیز عطار. همیشه بوی طاقه های پارچه در هوا روان بود و از زیر سایه بان حجره ها که می گذشت، قطره های خنک از پس یخه می سرید و روحش را تازه می کرد. کاش بو کشیدنی بود. بوی سنجد، بوی پیرزنی با موی حنابسته که شاه مقصود پاره ای را به دست گرفته و چشم چشم می کند پی نقره فروش. کودکی اش هم حالا تکه پاره بود. بدیش این بود که همه چیز به امان خدا رها شده بود. لوله ای اینجا ترکیده و پی خانه ای را می شست و می روفت، سقفی آنجا فروپاشیده و انجیر بی حیایی در دل سفال قد کشیده بود؛ یکی به دروازه ی زهوار دررفته ای قفل و زنجیر زده اما از سوراخ قفل بوته علفی رسته بود... خیلی زود اینها جایشان را به آپارتمان های قناس می دادند با طرح سنگ و سیمان. سیمان مثل بختک روی شهر افتاده بود، روی آتشکده، روی بقعه های باستانی، روی پل دوازده چشمه، روی آدم ها، اصلا آدم ها زیر قشری از سنگ و سیمان می پوسیدند. به هم می سودند مثل خواب زده ها، منگ می گذشتند و چون نگانگاه هم می کردند باز هم به یاد نمی آوردند کجا فلانی را دیده اند؟ چه می شد کرد؟ چه می توانست؟ اگر صاحبخانه همین تخته پاره را هم از او می گرفت... یعنی انجیر پیر حیاط گالری هم باید ریشه کن می شد؟ شاخه های تو درهم انجیر تمام حیاط را می پوشاند و از شیروانی می گذشت. چقدر، چند سال برای چنین درختی لازم بود؟ خانه را به والذاریاتی مرمت کرده بود. چیزی از خودش بود، از تنش. حتما دلش برای درهای دولته ی آبی تنگ می شد، برای مستراح دنگال گوشه ی حیاط، برای زیرزمین تودرتوی کوتاه سقفی که انگار از زمان ای دیگر بود، غم داشت و چون زیر سقف کوتاهش هوای نم کرده را نفس می کشید، آغوش مادرش را به یاد می آورد. نمی شد زخم های خانه را مرهم گذاشت؟ آن پنجره ی شکسته ی طبقه ی بالا، نرده ی فلزی بهارخواب که هیچ به باقی خانه نمی آمد... آنطرف تر پنجره ای قدیمی از دیوار خانه ای نیمه ویران آویخته و کسی به صرافتش نبود. قرض؟ کسی اهمیتی می داد؟ اگر برش می داشت... مثل پیوند اعضا بود. خانه ای نفس می کشید، خانه ای... دیگر از خانه های قدیمی شهر چیزی نمانده بود. تصور این که یک روز به جای این خانه هم سنگ و سیمان قد می کشد، غمزده اش می کرد. وقتی از پله های چوبی بالا می رفت و قیژ قیژ توی هال طبقه ی بالا قدم می زد، می توانست خود را بهتر حس کند، آنقدر نزدیک به خود بود که با هوا فرو می رفت و توی شریان هایش جریان داشت و مالک تنش می شد. آنوقت کسی بود و فکر می کرد هنوز زندگی معنایی دارد. خط ممتدی را در نظر می آورد که مثل نور از دورها می آمد و می رفت و نوری هزار ساله بود و حزن، حزن عمیق زنده بودن را درمی یافت. و در این چیزی از وطن بود و از ایرانی بودن که تنها اینجا در خانه ای کهنه از دوره ی ملوک می جست. چیزی در صدای زنده ی چوب جریان داشت که از جنس نور و هوا بود و شکلی معین نداشت و اسد می خواست این بی شکلی سیال را بکشد، این بی شکلی هوایی را که بیش از همه چیز به او شبیه بود. اما بوم واقعیت تنگی است. آن چیز لغزنده ی نورانی که پشت چیزها پنهان بود، آن واقعیت فی نفسه را حالا خوب درمی یافت اما شکل از نفس خود بیرون نمی آمد و مستور می ماند.

به بهارخواب رفت و کنتی گیراند. هایپرمارکت میانه ای با 57 نداشت. هنوز کلاس طراحی شروع نشده بود. می توانست این بار موضوع مناسبی را مطرح کند. خزان بود و انجیر فرتوت تر از همیشه. دوردست خانه ای را ویران می کردند و بولدوزر چنگ به لاشه اش می انداخت. اگر تکه ای، تکه چوبی از آنجا می آورد... کاش آدم می توانست مثل لاکپشت خانه اش را با خود ببرد هر کجا که خواست... منظره تنها با آوازی از فرهاد کامل می شد و آهی کشید. آنچه می توانست بردارد به اندازه ی دستان نحیفش بود.

شاگردانش حالا یکی یکی از زیر بازوهای لخت درخت سرخمانده می آمدند. برگشت. همه چیز فانی بود. حتی آن نور لغزنده. شهر دیگر شهر او نبود. آمل خیلی وقت پیش مرده بود. صدای آوار نبود، این احتضار خانه بود و نالیدن چوب، نه قژاقژ. چرا وقتی بچه بود خانه را مربع و مثلثی رویش می کشید؟ کدام خانه آن شکلی بود؟ رو به شاگردان حلقه زده، لبخند زد.

-یه خونه بکشید

و بعد مکثی افزود:

-با من

به هم نگاه کردند. یکی که لاغر و بلند بود، پرسید:

-نمای داخل؟

استاد دوباره گفت:

-یه خونه و من

بعد روی صندلی، در مرکز نگاه، مشتی زیر چانه گرفته زل زد به کف هال. خیابانی از روی خاطراتش می گذشت.

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات