تعویق
هیچ
چیز مهمی وجود نداشت
که
به خاطرش لبها را به تعویق بیندازیم
وقتی
سر روی ریلها میگذاشتیم
میدانستیم
از این به بعد
خواب
سبدهای سیب وُ شاتوتهای تازه
نخواهیم
دید
و
قطاری که هر لحظه میرسید
روزها
را با خود میبرد
تا
ما فقط مربای تمشکی بوده باشیم
روی
نان فانتزیِ یک صبحانهی فوری!
هیچ
چیز مهمی وجود نداشت
جز
این جنون
که
در کت و شلوارهای رسمی اداره
و
طبق روالهای مرسوم جا نمیشد
جز
این جنون که بوگاتی آبیاش را
سر
چهارراهها پارک میکرد
و
با اسبهای بالداری
که ارابهی رنگها را
میکشیدند،
به
دانشگاه میآمد
جز
این جنون
که
از مارکِ کرواتهایش بیشتر بود
و
پرندگان
روی
خطِ بوی ادکلنش
مینشستند وُ آواز میخواندند
هیچ
چیز مهمی وجود نداشت
که
به خاطرش لبها را به تعویق بیندازیم
نگو
از ما گذشته است
آب
از سر ما گذشتهاست
ما
درختان تبر دیدهایم
ما
صندلیها، نیمکتها
ما
تختها، کتابخانهها
ما
اجتماع چکش خوردهی چوبها
همه
اشکال دیگر جنگلیم
رنجها
ما را تغییر دادهاند
این
شب
که با کفشِ براق پوست
مار
دارد
بیلیارد بازی میکند
تمام
توپها را در حفره خواهد انداخت
اما
مرگ همیشه ناقص است
برای
آن ماه که از بینشِ تاریکی
کامل میشود
برکههایت
را با خود بیاور
و
سنگهای دور این رابطه را بردار
سنگ
بردار وُ درنگهای آگاهی را بشکن
وَ
با نوک تیز ظلمت تازه تراشیدهات بنویس:
هیچ چیز مهمی وجود
نداشت
که
به خاطرش لبها را به تعویق بیندازیم
آیدا
گلنسایی