اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
سه شنبه ، 11 ارديبهشت ماه 1403
22 شوال 1445
2024-04-30
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 140
بازدید امروز: 1557
بازدید دیروز: 9525
بازدید این هفته: 13742
بازدید این ماه: 58065
بازدید کل: 14926156
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



مشهد

                               

                                حسین آتش پرور



                                                                  

 


مشهد


از كلمه ي نويسنده لذت مي برم و به طرف آسانسور مي روم.روي آن با ماژيك آبي بد خط نوشته شده : خراب است.

قبل از آن كه راه بيفتم با خودم گفتم : نكند مرا مثل وقتي كه گفتند بيا پنج راه سناباد جلوي داروخانه ي نور، دست انداخته باشند .اگرآدرس درست نبود! حالا هم نبايد با من اين كار را بكنند ؛ آن هم به قول خودشان با يك نويسنده .اصلن چه اصراري كه مرا به سه راه راهنمايي بكشند . يا اگر ساختمان 57 وجود داشت اما در باز نشد . يا مثلن آدرس قصابي گوشت گاوي بود ، چه؟!

طبقه همكف شلوغ و همه جور آدم رفت وآمد مي كند. يك طرف ؛ سرتاسر آكواريم  است . بغل دست، صندوق قرض الحسنه ديده مي شود. روبرو ، چلو كبابي شمشيري و دفتر املاك  است .

     داخل يكي از آكواريم ها ماهي هاي بزرگ زينتي مي چرخند . چند خرچنگ و بچه لاك پشت هم ميان حباب ها اين طرف وآن طرف مي روند . چهار پنج ماهي سبز و سياه و قرمز و سفيدِ بال دار براي خودشان مي گردند و دم تكان مي دهند.ماهي قرمز مثل گربه سبيل سياه دارد . خورشيدِ اين ها، مهتابي دراز و سفيدي است كه نور يك نواخت مي ريزد . ماهي قرمز دهانش را باز مي كند و به  طرفم  هجوم مي آورد  . به خودم مي آيم  : بروم كه دير نشود .

 راه مي افتم . نا چار پله ها را بالا مي روم . دوباره به نامه نگاه مي كنم و در كلمه ي " نويسنده " صبر و آن را زير زبان مزمزه مي كنم؛ تاحالا كسي به من " نويسنده " نگفته .

بچه ها خودشان را براي نوبت عصر مدرسه آماده مي كردند . مريم صدازد : بهرنگ ، باران . بيايين ببينين!

اولين بار نامه را كه خواندم از خودم پرسيدم : اگر دستم انداخته باشند ، يا دروغ باشد ، چه ؟!

و به خودم جواب دادم : به اين مي ارزد كه مرا نويسنده خطاب كردند.

به طبقه ي اول مي رسم . ورودي اش چندين سالن دراز و باريك ، كم نور مي شود. نماي داخل ساختمان،  گرانيت سياه كار شده . سر در نمي آورم . من بايد به طبقه ي  يازدهم برسم . به نظرم درمانگاهِ دام هاي كوچك و حيوانات خانگي است . عكس چند خرگوش سياه وسفيد  و شترمرغ و سگ را در راهروش زده اند. از آن گذشته ، بوي تزريقات و سُِرم مي دهد . ظواهراين را مي گويد. تابلوي تعاوني  كاميون داران هم ديده مي شود .

شنيده بودم كه در اروپا نويسندگي شغل است و مردم داستان نويسان را به شهر يا سرزمين شان دعوت مي كنند و به آن ها احترام مي گذارند.هزينه هاي شان را مي پردازند تا در داستان هاي شان از آن ها نام برده شود و به اين وسيله شهر يا زاد بوم شان را بيان و در ادبيات ثبت مي كنند. ازآن گذشته ، اين كار باعث مي شود سرزمين  و ديارشان به سفر برود ،  بيشتر عمركند و تنهايي شان از بين برود .

در طبقه ي دوم تابلوِ ترك اعتياد نصب شده. يك پرنده فروشي هم هست . تعاوني پسته كاران رفسنجان هم دفتردارد .

وقتي مريم گفت : بهرنگ ، باران ،  بياين ببينين !

 بچه ها با سرو صدا وشلوغي به آشپزخانه دويدند. باران زودتر رسيد ونامه را ازدستِ مريم چنگ زد وهم زمان داد كشيد: هورا.

 آن را بالا گرفت تا دست بهرنگ به آن نرسد . بهرنگ به  هوا پريد و آن را از باران قاپيد : كو. بده ببينم.

قسمتي از آن در دست باران وتكه اي در دست بهرنگ ماند.يك لحظه هر دو خشكشان زد . مريم اخم كرد. باران و بهرنگ بغض كردند و عقب كشيدند . همان طور كه ماتشان برده بود  گفتم : چيزي نيست. مهم اين است  كه اسمم را به عنوان نويسنده آوردند و مرا به رسميت شناخته اند.

بچه ها اخم شان باز شد و خوشحالي دوباره به صورتشان دويد.

با وجودي كه 20 سال از چاپ اولين داستانم مي گذرد ، هيچ وقت جرأت نكردم به كسي - حتا به خودم يا مريم بگويم : من نويسنده ام .

 مي ترسم قلم همراه داشته باشم تا مجرم شناخته نشوم . يا به من نخندند.                

آدرس سرراست است.ساعت 45/4 از جلوي آپارتمان هاي مرتفع به سمتِ فلكه ي فردوسي در اول بلوار سازمان آب راه افتادم . خشكه سرما صورتم را مي سوزاند .اولين تاكسي نگه داشت . گفتم : سه راه راهنمايي.

اشاره كرد : بيا بالا.

بلوار سازمان آب ، فلكه وخيابان راهنمايي مثل تمام مشهد سرد و خاكستري فرار مي كرد.

در طبقه ي سوم هيچ كس نيست . من تنها هستم . جا مي خورم . بايد به طبقه ي يازدهم بروم. چه تصادفي !

خانه ي من هم در طبقه ي يازدهم آپارتمان هاي مرتفع است . تبسم مي كنم : اين را بايد به مريم و بچه ها بگويم .

 چه خوب! طبقه ي چهارم محوطه ي بزرگي است . اين جا بايد سالن پذيرايي باشد . شيشه هاي رفلكس دارد . مشهد كاملن زيرپاي آدم است . هركس از بالا نگاه كند ، آدم ها را كوچك مي بيند و احساس قدرت مي كند.

ساعت پنج و ده دقيقه است . به طبقه ي ششم مي رسم : دام زنده . زعفران قاين .فروش كود ِمرغ . سيمان درود.

خسته خودم را به طبقه ي هشتم مي كشم . ديگر برايم فرقي نمي كند . نفسم بند مي آيد . وقتي به ياد كلمه ي نويسنده مي افتم انرژي مي گيرم و تا طبقه ي صدم هم مي توانم با يك پا بالا دوم .

از بالا نگاه مي كنم : امروز مثل هميشه مشهد خاكستري است .

و من خيلي خوشحالم كه بعد از سال ها داستان نويسي براي اولين بارمي خواهند در شهرم داستانم را بخوانم و مرا نويسند ه خطاب كردند.

راننده گفت : سه را ه راهنمايي است .

از جا پريدم وپرسيدم : رسيديم آقا؟!

خسته گفت : آخرِ خطه .

ساختمان پنجاه هفت چند  طبقه ي زشت و شلوغي است كه عده اي به داخل آن مي روند و عده اي بيرون مي آيند.

جالب است كه در وسط شهر قرار داشته و بيشتر روزها از جلوش رد مي شدم اما اصلن آن را نديده بودم .در بزرگي دارد. با گرانيت سياه ، بد سليقه و دستپاچه نما كاري شده. شيشه هاي رفلكس دودي دارد. اين شيشه هاي  يك طرفه خيلي خوب است ؛از بيرون داخل ديده نمي شود اما از داخل همه ديده مي شوند. در پاگرد همكف كه تقريبن چند ضلعي نا منظمي است روي شميز سفيد با ماژيك قرمز نوشته اند : جلسه ي نقد و بررسي داستان "اندوه" ساعت 5 بعداظهر در طبقه ي يازده با حضور نويسنده.

از كلمه ي نويسنده و حضور لذت مي برم و انرژي مي گيرم . بايد به مريم بگويم كه نقد داستانم در طبقه ي يازدهم است.

وقتي نامه را به مريم نشان دادم چهره اش باز شد.همان وقت بهرنگ آن را از دستِ باران كشيد و پاره

شد . مريم با او دعوا كرد . بعد رفت وچسب آورد .آن را چسباند و ذوق زده بلند براي همه مان خواند : 

نويسنده گرامي جناب آقاي حسين آتش پرور خواهشمند است در جلسه نقد و بررسي داستان "اندوه" از جنابعالي كه  رأس ساعت 5 بعداظهر سه شنبه 20/8/1371 برگزار مي گردد، شركت نماييد.

آدرس: احمد آباد سه راه راهنمايي پلاك57  

بچه ها هورا كشيدند .

طبقه ي يازدهم از چندين سالنِ دراز تشكيل شده كه روبروي هم هستند.حتا اگر كسي آن ها را علامت گذاري هم بكند ، باز هم گم خواهد شد.دم در يكي از سالن ها، دو سر باز خبردار خشكشان زده. روي  درِ بسته نوشته شده : جلسه ي نقد و بررسي.

در ذهنم به دنبال اين مي گردم كه : سربازها را بايد كجا ديده باشم ؟!

وارد سالن مي شوم . در، خود به خود پشتِ سر بسته مي شود.جلو ، ميز دراز و بي انتهايي است كه دو طرفش ريل راه آهن است ،روي آن را پارچه ی سبز ماهوتي كشيده اند ؛ ازهمان سبزهايي كه روي تمام ميزهاي بليارد را مي پوشاند.در عرض ميز، فقط جاي يك نفر است كه مي تواند بنشيند. بايد آن  جا بنشينم ؛ مي نشينم . دو طرف ؛ جوان هاي ميان سال و چهار شانه اي نشسته اند كه چهره ي نامشخص و خنثا دارند. صورت هاي شان هیچ وقت در ياد نمي ماند . نقد "اندوه"  است. از كوتاهي سقف ، آويزهاي كم نوري به روي سبز ميز، نورهاي بيماري مي ريزند كه فقط همان نقطه را زرد و لاغر روشن مي كند . تمام جلسه ساكت نشسته اند .همه منتظر من هستند .از خودم  مي پرسم : آن دو سرباز را كجا بايد ديده باشم؟خيلي آشنا هستند.

چشم به اين دو ريل موازي آدم دوخته ام كه هيچ كس را نمي شناسم و اصلن هم به خاطرنمي آورم .همه ساكت اند . سكوتي درامتداد دو ريل - با فاصله ي سبز ، مرا  با خود تا بي نهايت مي برد :آن دو سرباز در كجا ی چشمانم خبردار  ایستاده اند؟  

 

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات