آن
زنِبور، زبانِ زنبور را
که
از سُرخیِ گل در خیمهگاه باد
بیرون
میزد،
با
دلهرهی ماه چشید!
ــــــــــــ
حضرتِ
تن
حضرت
ِتنِ جوان لیلای شهر
پیامبرِ
سیاه چشمانِ پسامدرن
خطِ
مدرنِ زیر پلکهای شاتوتیات
جمعیتی
را میرساند
به
تیمارستانها
بگو
به پرستارها
مرگ،
چون آمپولهای روانی
فرو
میرود در لایه لایهی پوستشان
بگو
گو
گو
نام
دیوانههای لُخت شهر را
که
بالا میروند
از
شاتوتهات!
و
آبی تکان نمیخورد از آبیِ حیات!
__
آه
ای
برهنهتر از آبی
اَبر
تکه پاره
قطره
قطره
شهر
خالی است از پیامبرانت
و
انگار زبانِ زنی/چون تیغِ گلسرخ
در
دهان میچرخد و
در
باد میخواند
بسم
ِرب ِ و ناولها عشق!
بسم
ِرب ِ دو چشمِ سیاه پسامدرن
بسم
ِرب ِ گلوی یار زیر تیغهای عصبی
بسم
ِرب ِتنِ عریانت در بیمارستان شهید بهشتی
آه_
ای یار شاتوتی من
در
بهار برهنگی از اردی جهنم بگو
که
شهید است اردی بهشت پوستم
بسم
ِرب ِ برهنگیِ انسان مردهی تنم
در
رودخانههای شورشیِ مارون
بسمِ
رب ِدشت ِملال در سینهی ملارد
بسمِ
ربِ کوهِ اندوه ِبرف روی شانهی دنا
بسم
ِ رب ِ باد، از لهجهی باد آمدهام در گلوی نی..!
بسمِ
ربِ آبیِ بیکران پرند
بسمِ
ربِ پرندههایآتشینِ چرند
بسمِ
ربِ خیابان ِ وصال تهران
بسمِ
رب ِ آه کوتاه بیابانِ ُمغان
بسمِ
ربِ زیبایی زن در هوای ممنوعه!
بسمِ
ربِ مرگ مرد در رودبار
بسمِ
ربِ ماهماهی ِ شبلیز روی پوستِ دوست
آری
منم دوست ، دوستِ حضرت دوست
و
مغضوب علیه خودِ خودم در پوست_
بسمِ
ربِ عذابِ تن آن آفتابپرست
بسمِ
ربِ ستارهی شب
شب
بود و چشمهای سیاه شب
شب
بود و شاخههای شاتوتِ شب
شب
بود که من آغاز شدم در برهنگی او
او
برهنهی آبی
ماه
برهنهی شب!
آری
شب بود، که من آغاز شدم
به
هنگام ذائقهی هوا
در
چشیدن ِطعم ِ شاتوت
آه
شاتوتها_ شاتوتها
با
شتاب ِ آفتاب
آمدند
به دهانِ خیابان!
او
را صدا
صدا
در من شد درخت
سایه
به سایه
و
تختخواب مرگ!
مرگ
در چیدنِ شاتوتها
مات
میماند
به
دشواریِ دلهرهِ،
در
رنج گران باد
و
لبهای زخمی و خونی
که
ترک برداشتند در باد!
باد
جوانی من است
و
من جوانی بادم/
ـ
آیا
کسی نمیبیند مرا؟
که
به رنگِ عنابی تو در آمدم!
در
شکاف ِدو اَبر ناهمگون
بگو
به سایهی لخت من
چرا
آبی نمیاُفتد
بر
سر و روی آدمِ چشمهایم/
بگو
به من
آیا
برهنگیِ جهان میافتد روی تنت!؟
بیرون
بیا از کلماتِ دهان بسته
و
رنجِ تنت را در بیاور
از
شیههی اسبهای مدرن
از
شاخه شاخهی شاتوتهای شب
از
پوزهی گوزنهای جوان
میشنوی!
یانه؟
از
پشت تمام ویترینها صدای جنگل را
نه
نه
باید فکر تازهتری کنم
برای
اندامِ انسانیات
شب
را باید بیرون کشید
از چشمهای تو و
به
بیمارستانها آورد!
ــــ
از
حرکت برهنگی عنابها
در
روانی آب
انگار
باد خاموش ایستاده از جریان رودخانههات!
به
من بگو
کجای
بسمِ رب ِ تنت
غرق
شدهاند
آن
تنها
لیلای
جوانِ شهر !
شعر
دوم
ــ
شک
دارم
به
تمامِ شاخههایی که خم میشوند
در
سایهی اَبر!
ــــــ
شکِ
من میماند به یقینِ اَبر
و
آفتاب به پنهان شدنش در ضمیرِ آبی!
در
ضمیرِ آبی
هیچ
گلیِ ، گلی را از تماشای باد نمیگیرد.
باید
در بیاورم فهرستِ تمامِ اَشکالِ اَبرها را
از
سینهی رم کردهی هوا
هوایِ
جوان رطوبت دارد در صورت لاغرِ من!
ــ
صورت
من، صورتِ شهریِ فلزی
که
به برهنگی اَبرها پناه برده!
و
همیشهی لحظهها مرطوب است به گیاهِ عنابیِ دهان،
ماندهام
در ضمیرِ روشن سرخآبیِ!
در
رگِ آه و آب
عنابها
را تعارف کنم به دهانِ چه کسی؟
ــ
شهرِفلزی
با عطرِ چهل گیاه
معشوقهی
لاغرِ زنگزدهی اَبر است
که
به وقت پارگیِ آبی
به
زخمِ خورشید میماند در غروب!
غروب
ِ مضطرب بیرون زده از سرخِ آن رگِ آبی،
بیا
به لحظهی بکرِ تکامل!
رُستن
را باید از آن گیاه عنابی آموخت
که
به هنگام باد، تُرد است و رها!
رهایی
در من، رستاخیرِ علف است به وداعِ اَبر
مثل
اسب ِ چموش دهان
که
از نعرهی آب شیهه میکشد!
شیهه
میکشد آب
در
شهرهای فلزی صورتم
آه
ای
شاخههای مضطربِ خم شده
میخواهم
به شکلِ اَبر در آیم در پاره وقتِ یک سکوت طولانی!
مرا
رها کنید
شکِ
من مانده در عمق آبیها!
ــــ
حیرت
ِ من شکاف ِسکوت است،
مرا
بشکاف در بازی ِ زبان!
معشوقهی
دهان فلزیام
نرگس
دوست