کاظم رستمی
به محمد مختاری
وقتی
که ذهن ها از نوشتن ایستادند
تا
دم صبح ایستاده بود
سایه
ای در انتهای زندگی
سایه
ای به قامت ماه
در
آرزوی عشق آفریدن بود
ذهن
ها از فکر کردن ایستاده بود
ایستاده
بود تفکری عمیق
آنسوی
ایستگاه را می بینی ؟
کلام
جاری بر لبی بسته
نگاه
کن
غرق
در خیالی وهم آلود
دستان
که در تن درخت موریانه می کارد
با
سر به زمین خواهد افتاد
دفن
در تن خویش
چه
کسی بود ؟
از
بزرگی دریا می گفت
رود
را ندیده می گرفت
آخر
جمله هایش دنیا را نفرین می گفت
می
گفت دل جای بیگانه ها نیست
دلداده
دل داده
از
انحنای شب گذشیم
به
درهای بسته رسیدیم
هیچ
آرزویی در ما نشکفت
بهاران
سعید شد
زرد
شد
از
نفس افتادیم
از
نفس ...
کاظم_رستمی