مصاحبهی فریبا چلبییانی
با فریبا صدیقیم شاعر و نویسنده مقیم آمریکا
چلبییانی:قبل از شروع گفتگو علاقهمندم که
خودتان را برای علاقهمندان کتاب و سایت ادبی نورهان معرفی کنید؟
صدیقیم: فریبا صدیقیم هستم؛ زنی مهاجرم که هنوز نوستالژی زیستن در
کشورش را دارد؛ همسر و مادری ام که تمام همتش را گذاشته تا از پس این دو وظیفهی
مهم برآید؛ کارمندی ام در کشوری مدرن با قوانین سرمایه که گاه در چرخ دنده ها گم
میشود و گاه در امتناع و عصیان، چرخ دندهها را شده برای مدتی خرد میکند؛ زنی
عادی ام که مثل خیلی از زنهای عادی دنیا کار کردهام، رفیق بودهام، به بهانههایی برای پیوستن به زندگی دست یازیدهام
و نوشتن را برگزیدهام تا شاید از پس این روزگار شلوغ و سرعت شکنندهاش
برآیم و قوانین خشک زندگی روزمرهام را بشکنم، نوشتن را برگزیدهام تا دنیای موازی
خودم را در کنار دنیایی که سرد و خشن است
بسازم؛ آنها را که دوستشان دارم در این دنیای موازی راه بدهم و آنها و چیزهایی که
بر من تحمیل شدهاند برای مدتی هم که شده بیرون در منتظر بگذارم. برای سالم نگه
داشتن روح و روانم در روزهایی که اینقدر خبرهای تاریک میآید، سلاحی جز این نمیشناسم.
چلبییانی: با وجود این همه
کار و مسئولیت در زمینه نوشتن و سرودن فعالیت چشمگیری داشتهاید. از جمله اینکه کتاب
شعر و چند مجموعه داستان و دو رمان چاپ شده از خودتان دارید و میشود گفت اگر
کتابهایی هم که برای کودک و نوجوان هم نوشته و به چاپ رساندهاید در زمره
نویسندگان پر کار هستید .نظر خودتان چیست؟
صدیقیم: خودتان بهتر از
من میدانید که برای نوشتن از چه چیزهایی
در زندگی باید گذشت و چه چیزهایی را باید مصالحه کرد. بخصوص برای نویسندگانی که
نویسندگی کار حرفهای اشان نیست. مگر چه تعدادند نویسندگانی که بتوانند بی دغدغهی
گذران زندگی، فقط بنویسند؟ شاید این برای اکثر نویسندگان یک آرزو باشد اما یک
واقعیت نیست. من هم یکی از آنها. یکی از لزومات برای هر نویسنده این است که منظم
کار ادبی کند و هر روز فرصت داشته باشد بنویسد. متاسفانه اینها در این زندگی شلوغ
در اختیار من نیست و نبوده، اما حداقل در اختیار من بوده که برای دوران فراغتم چه
کاری را برگزینم و چه کارها و حتی چه خوشیهایی
را به نفع آن کنار بزنم و خودم را از چه چیزهایی محروم کنم و چه را بر چه
ارجح دهم. ادبیات نوعی اعتیاد است ( خواندن و نوشتن) که اگر به آن مبتلا شدی سخت
است که کنارش بگذاری چرا که نه به بدنت آسیب میرساند و نه به ذهنت تا ترکش را
توصیه کنند و در این راه کمکت کنند. عوارض این اعتیاد اما کم نیست.
چلبییانی: خانم صدیقیم با توجه به اینکه رمان
دوم شما بعد از لیورا با نام " من در پرانتز" چاپ شده است به نظر میرسد
بلافاصله بعد از نشر مورد استقبال خوانندگان به خصوص قشر نویسنده و منتقد قرار
گرفته است. نظر خودتان چیست؟
صدیقیم:خوشبختانه این اتفاق به مدد دنیای انتزاعی و با
حمایت سایتهای بیممیزی که در معرفی آن کوشیدند، میسر شد. یک روزی ادبیات خارج از
مرزهای ایران بسیار مهجور و منزوی بود اما امروز خبرها از مرزها نفوذ میکنند و سد
فاصلههای جغرافیایی را میشکنند؛ گرچه در
این دنیایی که متاسفانه بحق یا ناحق، سیاست قشر وسیعی ازمغز مردم را به خود
اختصاص داده، کارهای ادبی چه خارج و چه داخل در یک مهجوریت کلی و غمانگیز به سر
میبرند و گرچه که هر چقدر هم ادبیات خارج از کشور دیده شود، هنوز نمیتواند به
دست مخاطب عامتر خودش در سطح ایران برسد؛ اما باید بخصوص از دوستان و
همکارانی که بخاطر عشق به ادبیات تمام
تلاششان را برای پیوند ادبیات فارسی در همه جای دنیا میکنند و باعث میشوند که
نویسندگان خارج از کشور با محیط ادبی ایران پیوند عمیقتری برقرار کنند، قدردانی کنیم. .
چلبییانی:از آنجایی که رمان جدید « من در پرانتز» را خواندهام و آنرا با توجه
به مولفههایش اثری پست مدرن میدانم اما چیزی که مرا بسیار به خود جذب کرد زبان و
نثر شاعرانهای بود که رمان داشت.
سوالم اینست که با توجه به
اینکه شما شاعری توانا نیز هستید آیا نثر رمانتان برگرفته از ذهن شاعرانه شما میتواند
باشد و یا اینکه نه موضوع و تم داستان این نثر را ایجاب کرده که اینگونه بنویسید؟
صدیقیم: ممنون از لطفی که به من
دارید. از نظر من موضوع زبان را از دو جایگاه میتوان بررسی کرد؛ یکی اینکه قسمتی
از طبیعت زبان هر نویسنده در حلقوم اوست که شکل میگیرد، همانطور که ضربان قلب
آدمها با یکدیگر متفاوت است، هر زبان نیز جایگاه عواطف، تفکر، نگرش و جهانبینی
خاص هر نویسنده است و تنوع و نوع برخورد وی را به زندگی نشان میدهد. این قسمت از
طبیعت زبان را سخت است دور بریزی و یا تغییر دهی. اگر زبان شاعرانه است، البته بی
سعی و تلاش، خوب، میآید و نویسنده با توجه به آن است که راوی خود را نیز انتخاب
میکند و زبان راوی و نویسنده در تعامل و با توجه
به شرایط پیش میرود. اما این همهاش نیست و جایگاه دیگری نیز مطرح میشود؛
انعطاف زبان در توازی با طبیعت زبان نقش مهمی دارد؛ گاه نویسنده میخواهد راوییی را انتخاب کند که زبانش با زبان خود
کاملا متفاوت باشد و همینطور در ایجاد شخصیتهای مختلفی که در روایت داریم نویسنده
لازم است از زبان خود عبور کند تا رقصهای زبانی دیگران را نیز بشناسد و در اثرش
اجرا کند و اثر را از تک صدایی بیرون بیاورد؛ حالا اعم از دیالوگها و یا تغییر
راوی. در این موقعیت
ما دیگر به زبان راویها احتیاج داریم و نه نویسنده به طور اخص. به عنوان نمونه اگر من بخواهم در
"من در پرانتز" پدر را بسازم یا دنا را و یا خاله سرور را، دیگر نمیتوانم بگذارم طبیعت زبانی من ساز خودش
را بزند. پدر پدر است و نیلوفر نیلوفر. پدر زبان زمختی دارد، زبانش مردانه است و
به جهان اطرافش با طعنهای تلخ نگاه میکند و مشکوک و یا دنا نوجوانی است که زبان
و ذهن خود را دارد که از نویسنده دور است
و درست در همین جاست که انعطاف زبانی اهمیت میابد و نویسنده به نرمشی نیاز دارد تا
ضربان قلبش را تندتر یا کندتر کند.
چلبی
یانی: خانم صدیقیم طی گفتگوی های
متعددی که با شما داشتهام چند بار اشارهای داشتید به کارگاههای شعر و داستان
نویسی «دکتر رضا براهنی» و برای من خیلی خوشایند بود که اینچنین بزرگوارانه از
ایشان و آموختههایتان یاد میکردید. مایلم در صورت تمایل برای خوانندگان نیز از
کارگاههای دکتر رضا براهنی بگوئید.
صدیقیم: ما انسانها حاصل دست یکدیگریم
و در این شکی ندارم، اما در عین حال در زندگی شرایط فراوانی
به وجود نمیآید که تو با اطمینان بگویی که اثر غیر قابل انکاری روی تو گذاشته.
برای من، شرکت در کلاسهای دکتر براهنی یکی از آن شرایط است؛ موقعیتی که به طور
سیستماتیک ذهنیتی از ما ساخت که آنالیز کنیم، شک کنیم، سوال کنیم و دنبال جواب
بگردیم. من زمانی وارد این کلاسها شدم که تشنهی یادگیری و تعمق در
ادبیات بودم. اولین باری نبود که به یک جمع ادبی می پیوستم اما اولین باری بود که
با اشتیاق مستقر شدم. ما، در آن زیر زمین کوچک میچپیدیم تا به زیرزمین ادبیات
نزدیکتر شویم، تا او بلند شود و روی آن
تختهی سفید برایمان از مادام بواری بگوید و بکت و تریسترام شندی. تا در همهی
تعاریف شک ایجاد کند؛ شکی که آرام آرام در جامعهی ادبی رسوخ میکرد و باعت ایجاد بحثهای جدیدی حول محور شعر و داستان میشد. این
کارگاه روی مسئلهیی به نام زبان نگاهی تازه و دوباره داشت؛ در اهمیت زبان در
مقابل تمرکز بیش از اندازه به معنا در کار ادبی.
من در این کلاسها بود که
شاگردی آموختم و پیمانه هایم را برای درک عمیقتری از شعر و داستان و لذت زیبا
شناسی ساختم، طوری که همیشه افتخار کنم بگویم من یک شاعر و یا نویسندهی تجربی
هستم. معنای "تجربی" که تا آن روز از نظرمن (و شاید ما) بار حرفهای نبودن را در خود داشت معنای جدیدی
پیدا کرد؛ آیا تجربه همانی نیست که امروزِ ما را با دیروز متفاوت میکند و باعث میشود که دست به خطرهای ولو کوچک بزنیم، خودمان و دیگری را تقلید نکنیم، و یک دستی
کار ادبی را متنوع تر کنیم؟ کارگاهی که بتواند مفاهیم اساسی را در خود متزلزل کند
و نوری جدید بر هر کلمه و تعریف بیندازد کار خودش را کرده. این کارگاه از نظر من
سهم بزرگی در آموزش نویسندگانی داشت که شوق و علاقه شان را با دانش ادبی آمیختند. من این نقش را از بیرون
نمیبینم و از درون قلبی حرف میزنم که کارگاه بود و ما در آن می تپیدیم. جای این
زیرزمین هرگز در غیاب ایشان برای ما پر نشد.
چلبییانی: از کلاسهای (کارگاه) دکتر رضا براهنی شاگردانی بیرون آمدند که برخی از انها به
زبان بازی و سطح کار اکتفا کردند و برخی با پختگی بیشتری به زبان ورزی روی اوردند؛
تجربههای آن سالهها برای شعر و داستان شما چه پیامدها و دریافتها و نتایجی در
پی داشت و دارد؟
صدیقیم:زبان
هستی متن است و هر چه در این مورد حرف بزنیم هنوز کم زدهایم. من هم مثل شما
معتقدم که زبان بازی با زبان ورزی متفاوت است؛ اینکه من (و تعدادی) در این کارگاه زبان و موسیقی زبان را به عنوان عنصر
تعیین کنندهای از زیباشناسی شناختیم و با
فاصله گرفتن از شکلهای سابق زبانی و هویت بخشیدن به فضایی جدید به دنبال کشف و
شهودی تازه رفتیم و به جستجوی عرصههای کشف نشدهی زبان گشتیم، چیزی بود که به آثار
ما اعم از شعر و نثر حالت تجربی و متفاوتی میداد. ما صرفا به دنبال تعقل زبان
نبودیم و حتی با آن مبارزه میکردیم؛ ترکیبات زبانی از معنای روزمره فاصلهای بعید
میگرفتند و موسیقی و رنگ و بوی سوار بر کلمات بود که حرکت فضا و حس شعر و متن را هدایت میکرد. مثلا
ممکن بود شما در شعر سطری بخوانید که در آن هیچ کلید یا معنایی از خفگی را نبینید
اما با خواندن آن سطر و فضایی که زبان ساخته شما احساس کنید کسی روی گلویتان دست
گذاشته و دارد خفهتان میکند. از طرف دیگر من شخصا در تجربه آموختم که تمرکز بیش از
حد بر زبان بخصوص در نثر میتواند باعت فراموشی تمهیدات دیگری از قبیل تصویر سازی
در شعر، روایت در نثر و بطور کلی عناصر لازم دیگر در یک اثر ادبی شود؛ رفتار با زبان هم مانند تمهیدات دیگر در یک اثر
ادبی بهتر است در خدمت کل اثر باشد و تهمیدات دیگر را زیر وزن سنگین خود له نکند.
اشباع شدگی در زبان بخصوص در نثر علاوه بر ریسکی که برای کل اثر دارد، این خطر را
نیز دارد که زبان بیاندازه شخصی شود، دسترسی به آن سخت و به تبع آن مخاطبین نیز
بسیار محدود شوند؛ در این حالت ما بسیاری از سلیقه ها را از دست میدهیم. برای من
این محدودیت و انزوا توضیح قانع کنندهای ندارد.
چلبییانی:دوباره باز میگردیم به رمان «من در پرانتز» فریبا
صدیقیم.
نظر
به اینکه طیف وسیعتری به جز مخاطب خاص با این رمان ارتباط برقرار میکنند، شما به
عنوان نویسندهی این اثر چگونه فکر می کنید؟ آیا این نقطه ضعفی برای اثر محسوب میشود
و یا اینکه این خود دلیلی است به
چند وجه که هر کدام مستلزم توضیحات و وجود رد پای المانهای وسیعی در رمان
است و یا ...؟
صدیقیم:در شروع باید ببینیم که
نویسنده برای بیشتر کردن مخاطب چه قیمتی پرداخته است. آیا از قوانین و تمهیدات
ادبی عدول کرده و به مرز آسان پسندی رسیده ؟ و یا نه، در عین رعایت تکنیک و
تمهیدات و شخصیت پردازی و زبان مناسب ادبی توانسته طیف وسیعتری از مخاطب را به
دنبال خود بکشاند؛ این دو با هم فرقی اساسی دارند. اما به هرحال و صرف نظر از این
اثر، من با شما موافقم که اگر این طیف
وسیعتر مخاطب اشاره ای باشد به چند وجهی بودن کار و وجود رد پای المان های گستردهتر، این از حسن یک داستان است و من شخصا از این میل در خود واقفم که دوست
دارم قلمم به گونهای بچرخد که طیف وسیعتری از مخاطبان را جلب کند و برای عدهای خاص نباشد؛ گرچه همیشه هم فکر مخاطب حرف
اول را در نوشتن نمیزند.
چلبییانی: دقیقا بر همین
مبناهایی که اشاره کردید گاه میبینیم که برخی از منتقدان وقتی ایرادی اساسی در
اثر نمیبینند به کلماتی چون سانتی مانتال و یا عامهپسند اشاره میکنند که
برای نویسنده به جز کلینگری و کلیگویی منشأ آموزشی ندارد.
با توجه به پاسخ تان؛ در
واقع شما به این معتقد هستید که اثر باید در حین اینکه ادبیت و زیبا شناسی
خاص خود را داشته باشد میتواند اثر قابل توجهای برای اکثر مخاطبان باشد.خانم صدیقیم در ادامهی سوال
فوق آیا در کل ردهبندی مخاطب خاص و عام را قبول دارید؟
صدیقیم:سوال
خوب و قابل بحثی است. خوب
گمان من این است که وقتی این رده بندیها ساخته و مطرح می شوند حتما دلیلی دارد و
یا سوالی ایجاد شده و نمیشود کتمانش کرد. در عین حال نمیتوان جوابی یک جانبه و
قطعی به آن داد. بحث مخاطب خاص و عام
همیشه بخصوص در شعر مطرح بوده که آیا باید تمهیدات و نکاتی از شعر پیشرو را فدای
سلیقهی خوانندگان بیشتری کرد یا خیر. جوابها مختلفند و هر کدام جنبهای از
واقعیت را بیان میکنند. در نثر اما به نظر من بحث کمی متفاوت است. آیا داستانهای
داستایفسکی برای مخاطبین خاص نوشته شدهاند؟ یا مرشد و مارگاریتای بولگاگف؟ یا
لولیتا؟ و یا نزدیکتر به خودمان، اورهام پاموک و یا موراکومی؛ نویسندگانی که
خوانندگان میلیونی دارند؟ اگر نویسنده ادبیت اثر خود را حفظ کند، شخصیت پردازیاش
به خوبی صورت بگیرد، تکنیکهای خاص خود را پیدا و عملی کند، دیالوگها سر جایشان
باشند و داستان را پیش ببرند، زبان از خود عدول نکند و جهانبینی و تفکر و ساختار
آنجا باشد، آیا محال است مورد توجه مخاطبین عامتر قرار بگیرد؟ آیا این یک قانون است؟ یادم هست که سالها پیش؛
شاید کمی بعد از نوجوانی، یگ گل سرخ برای امیلی را خواندم؛ در همان سن با آن
ارتباط نزدیکی برقرار کردم و لذت بردم. چند ماه پیش مجددا این داستان را به دلیلی
دوباره خواندم؛ به همان اندازه ارتباط برقرار کردم و لذت بردم. اما این بار چیزی
تغییر کرده بود و حالا بنا به هر دلیلی پی بردم که معناهای بسیار بیشتری در این
داستان نهفته است که در آن زمان درک نکرده بودم. یا تصویری از دوریان گری را اکثر
ما در نوجوانی خواندهایم و لذت بردهایم اما اگر همت کنیم و آن را دوباره در دست
بگیریم، در میابیم که چه لایههای عمیقی را در نوجوانی نادیده گرفتهایم. این دو
تجربه یک سوال مهم را برای من نمایندگی میکند: اگر داستان یک گل سرخ برای امیلی
از همان شروع با من مخاطب (مثل میلیونهای دیگر) ارتباط مستقیم و بیواسطهای برقرار نمیکرد، آیا این اشتیاق را پیدا می
کردم که بروم دوباره بخوانمش تا چیزهای بیشتری دستگیرم شود؟
اصلا کمی بیاییم به تعریف این دو کلمه دقت بیشتری کنیم : آیا ما خاصه پسند
را در مقابل عامه پسند می گذاریم؟ این خاصه کدامند؟ آیا آنها هستند که ادبیات را
به نحو احسنت میشناسند و به نقد ادبی واقفند و به تعریفهایش؟ آیا روشنفکران
بسیاری که کتابخوان هستند ولی سلیقه و آگاهی ادبیشان در حد این آگاهان ادبی نیست از این رده خارجند و سر میخورند به
طرف مخاطب عام و یا به خاطر تحصیلات و سوادشان کنار خاصها میمانند؟ اگر خیر، آیا
مخاطب خاص فقط می شود آنکه ادبیات چی است؟ یعنی ما فقط داستان را برای داستان
نویسان و آگاهان ادبی است که می نویسیم؟ اصلا خاص چیست؟ آیا کار خاص کاری است که
تاویل دارد و هرکس میتواند به اندازهی ذهنیتش از آن بهره ببرد یا اثر پیچیدهای
است که قابل دسترسی نیست و مانند پازل هی بخواهیم ته و تویش را در آوریم و با ذره
بین درونش را بگردیم و این فقط از عهدهی تعدادی خاص برمیآید ؟ گنجی هم بخواهید
پیدا کنید به شما سرنخ میدهد. یادمان باشد
لذت بردن از ادبیات از اصول اولیه و لازم یک کار ادبی است؛ حالا هر کس به
مقدار حس و دانش و ممارستی که داشته لذت را برمی چیند و در معنای اثر تعمق میکند
و لایههایش را شکار میکند و به شهودی فراتر میرسد، اما نمیتوانیم بشر آسان
گیرتر را که هزارههاست از خواندن لذت میبرد طبقهبندی کنیم و کنارش بگذاریم. نمیتوانیم قشر روشنفکر کتابخوان را که ممکن است سواد ادبی کافی نداشته باشد را کنار بگذاریم و این هنر است که با تمهیدات ادبی
این عده را دعوت به خوانش و تفکر کنیم. صد
البته کارهایی هستند که دیر فهم هستند اما از ارزش ادبی بالایی برخوردارند، اما از
نظرمن این که چه کسی کار را میپسندد در درجهی آخر یک نقد ادبی قرار می گیرد و
قبل از آن بحثهای تکنیکی و معنایی بسیار مهمی هستند که باید بیرون کشیده شوند. از
نظر من بهتر است که به جای اسم گذاری آثار، مصداق را بیرون کشید و از آنها حرف زد.
دلیل بیهودهای است که من فقط بگویم
بامداد خمار را نمیپسندم چون عامه پسند است؛ من باید دلایل تکنیکیام را
که مثلا به جهان بینی این اثر و نیز نوع روایتش ارتباط دارد بیاورم و گرنه به چه درد
می خورد این نامگذاریها؟
یک جنبهی دیگر هم به نظرم میرسد که
بد نیست مطرح کنم و آن اثر غیر مستقیم سانسور بر روند این نامگذاری ها است. هر چه
لایههای سانسور وسیعتر شود مخاطبان اثر محدودتر میشوند و هر چه بیشتر فرا
بگیریم که نکات داستان را بیشتر لاپوشانی کنیم ادبیات با قشر خاصتری ارتباط می گیرد.
چلبییانی:برگردیم به عنوان رمان . «من در پرانتز» ازکجا به
ذهنتان رسید. و آیا من در پرانتز اشاره به انواع منهایی بود که اشکال حضورشان در
رمان متفاوت بود؟ مشتاقیم بیشتر در این مورد از شما بشنویم.
صدیقیم:اصولا برای من انتخاب اسم کتاب
کار آسانی نیست چرا که هم باید دوستش داشته باشم و احساس نزدیکی با آن داشته باشم
و هم مراقب باشم که در عین اینکه موضوع کتاب را لو ندهد، کلیتی از موضوع کتاب را
در خود نشان دهد. این نظریه را هم البته
اینجا و آنجا میشنوم که نام میتواند بدون هیچ ارتباطی با کتاب باشد که در سلیقهی شخصی من تا امروز نیست. در مورد اسم این رمان هم چندین اسم در لیست بود که روزی
ناگهانی در صرف قهوه با دوستی این اسم به ذهنم آمد و دیگر ماند. این نام برای خود
من در برگیرندهی چند معنا بود. در خود اثر نیلوفر بارها در مورد نقشهای مختلف
انسانها و اشیا در شرایط مختلف اشاره میکند؛ این پرانتز میتواند همان انسانِ چند
نقش را در پرانتزهای مختلف نمایندگی کند. از طرفی این پرانتز به قول شما
"من"هایی را در خود دارد که با جهان بینی و عواطف محدودی دارند خود و
جهان خود را نظاره میکنند و زندگی و انتخابهایشان را بر مبنای همین جهانبینی
پیش میبرند. اما آیا این زاویه دیدهای تک نقشه و تک نفره و در پرانتز قابل اعتماد
و اعتبارند؟ اگر بله تا کجا و در چه حد؟ این شخصیتها اگر به پرانتزهایشان اکتفا
کنند و چشمشان به روی زاویههای دیگر باز نشود آیا می توانند واقعیت خود را به
تمامی ببینند؟ کنار زدن هر یک از پرانتزها
طبعا در گرو تغییر شرایط است و شرایط و موقعیت که تغییر میکنند شخصیتها نیز خوب
یا بد تکان میخورند و نقش دیگرشان را ایفا می کنند و این صرفا مربوط به شخصیت
اصلی داستان یعنی نیلوفر نیست و این تعامل بین شرایط و تغییر را تلاش کردهام در
بیشتر شخصیتها نشان دهم؛ شخصیتهایی که گاه در محدودهی پرانتزهایشان خوابیدهاند؛ محدودهای که گاه سیمانی است و گاه از جنس حریر. البته این من در پرانتز میتواند
به نوعی هم به احساس زیادی بودن نیلوفر و بیاهمیت دیدن خود در متن اصلی زندگی
اشاره داشته باشد. حضوری صرفا در پرانتز.
چلبییانی:و در ادامه، سوال دیگر
اینکه دلیل و ضرورت استفاده از تعدد راوی در رمان «من در پارانتز» چه بوده و آیا
از ابتدای رمان تعدد راوی را در اثر داشتهاید و یا اینکه در بازنویسی پیبردید که
بایستی از این شیوه استفاده کنید؟
صدیقیم:خیر
خانم چلبییانی عزیز، در شروع من هیچ قصدی برای تعدد راویها نداشتم اما کمی که از
پدر روایت کردم احساس کردم خیلی مایلم بدانم چرا پدر این برخوردها را دارد و
اینطور نفس نیلوفر را بند آورده. پدر باید میآمد و روایت خود را میگفت و گرنه
عدالت در داستان برقرار نمیشد، وگرنه ما با شخصیتی تک بعدی طرف بودیم که فقط بلد
است نفس گیرباشد بی آنکه بدانیم چرا، بیآنکه دردهای او را بشناسیم و دلمشغولیهایش را. تصور کنید که پدر را صرفا از گفته های نیلوفر میشناختید، از صافی ذهن او
به پدر تنفر میورزیدید و جایی برای دلسوزی و دیدن عمیقتر او نداشتید. در مورد
دنا هم متوجه شدم که بسیاری چیزها در زبان و ذهن
این دختر میگذرد که به عنوان شخصیت اصلی نمی شود تنها با دیالوگ ها و
رفتارها به ابعاد آن پی برد؛ دنا بی آنکه کسی قصد داشته باشد به او ضربه بزند، مهمترین نوع ضربه ها را در زندگی خورده؛ او از رابطهای بنیادی و ضروری برای رشد
محروم بوده که من نویسنده لازم بود بیشتر او را بشناسم و بشناسانم. این تکثر صداها
سوء تفاهم های شکل گرفته در داستان را بیشتر عیان میکند و باعث می شود که مخاطب،
روایت های مختلف و در انزوا مانده را ببیند و چشمش به روی "دیگری" نیز باز
شود. ما با دیدن روایت های موازی است که
روایت خود را بازنگری میکنیم.
چلبییانی:خانم صدیقیم در رمان «من در پرانتز»
فرم روایت برایتان مهم بود و یا محتوا و مضمون رمان؟
صدیقیم:از
نظر من مضمون و محتوای بدون تکنیک و فرم معنا ندارد و میشود تعریفها و قصههای
روزمره بدون شکل و بدون ساختار. رسیدن به
معنا تنها از راه فرم است که می گذرد؛ ما اگر روی زبان کار نکنیم، روی تمهیدات،
روی چگونگی چیدن روایت، روی رمز و رازها و تعلیقها، روی علت و معلولهای پیچیدهتر و روی راوی و چیزهای درشت و ریز دیگر
کار نکنیم، به جز روایتهای روزمره و بدون شکل چه داریم؟ ما در یک روایت ساده میتوانیم حس کنجکاوی مخاطب را جلب و ارضا
کنیم اما فرم است که تخیل و حافظه و هوش و زیبا شناسی مخاطب را دعوت به فعالیت میکند. متاسفانه در این روزها بخصوص شاهدیم که زندگی سیاست زده چطور چنگالش را بر
همه چیز از جمله ادبیات گسترده؛ شاید بر همین مبناست که خیلی از نقدهایی که در
مورد آثار ادبی صورت میگیرد به شدت معنا زده و تکنیک گریز می شود. وقتی شما مثلا
در کلابهاوس شاهدید که از سه ساعتی که به
تحلیل یک اثر ادبی اختصاص داده شده، حداقل دو ساعت و چهل و پنج دقیقهاش به معنای
اثر ادبی اکتفا میکند، نامش را چه می توان گذاشت جز معنا زدگی؛ در حالی که معنا
در چگونگی آمدنش و زبان است که پیچیدگیهایش را پیدا میکند و ابعاد عمیقش را
میابد. بهترین فلسفهها و نظرات اگر از صافی فرم ادبی رد نشوند رجعت گریز میشوند
به قوانینی خارج از ادبیات. ما می توانیم سنگینترین کتابهای فلسفی را بخوانیم،
کتابهای سیاسی، اجتماعی ، روانشناسی و...اما هر کدام از اینها وقتی بیاید توی اثر
دیگر نه فلسفه است و نه سیاست و نه روانشناسی. می شود ادبیات داستانی با مضمونی از
هر نگرش اما با تمهیدات ادبی.
چلبییانی:با توجه به اینکه شما چندین دهه است که به نوشتن
داستان و رمان ؛ شعر و نقد ادبی مشغولید؛ وضعیت دو دههی اخیر داستان و رمان
ایرانی برون مرزی را چگونه ارزیابی میکنید؟
صدیقیم:ادبیاتی
که در جغرافیای دیگر و مهاجرت شکل گرفته پیوند ارگانیکی دارد با آنچه که در داخل
نمی توانسته شکل بگیرد. در ارتباط بین ادبیات درون و برون مرز لازم است علاوه بر
سانسور و خود سانسوری که مدت زمان زیادی است در داخل نهادینه شده، به نکات دیگری
نیز توجه کنیم : اول زیست متفاوتی است که نویسندگان شروع کردهاند؛ در این زیست
متفاوت نویسنده در معرض فرهنگ جدید و دیگری قرار میگیرد و امکان این را میابد که فرهنگ و باورهای خود را بازنگری کند.
در عین حال نویسنده در خارج از کشور به
کتابهای بدون سانسور و نیز (احتمالا) به بانک اطلاعاتی اصلی و بیشتری
دسترسی دارد. بر این مبناست که نویسندگان برون مرز دارند تجربههای نوین خود
را می نویسند؛ بر این مبناست که مثلا ادبیات زنان شکل دگرگونهای به خود میگیرد و
زنان میتوانند به صورت گستردهتری از بدن و عاطفهی خود بنویسند، از تجاوزات، سقط
جنینها و کورتاژها، از نیازها و سرخوردگیها و محدودیتها و از هر آنچه که در
فرهنگ بستهی جهان سومی خود پنهان کرده
بودند؛ و نیز ادبیاتی از انواع دیگر... تجربههای زیستی جدید و روایت از کشور و
مردم میزبان نیز به همهی اینها اضافه میشود تا ادبیات برون مرزی بتواند موازی با
زبان زنده و رود جوشان ادبیات درون مرزی، تاثیر خود را بر کلیت ادبیات فارسی
بگذارد. در خاتمه باید اضافه کنم که با توجه به اینکه حجم آثار ادبی گرفته از رمان
و داستان کوتاه و حتی شعر در برون مرز ایران نسبت به دهههای قبل بسیار افزایش
یافته، نظر دادن و نوشتن جامع در این مورد تحقیقات وسیعتری را میطلبد تا بشود
آثار را هم از نظر مضمون و محتوی و هم از نظر فرم و زبان بررسی کرد.
چلبییانی:در رابطه با شعر، رمان و
داستان کوتاه فکر میکنید با کدام یک بیشتر دغدغهای فکری و ذهنیاتان را میتوانید
بیان کنید؟
صدیقیم:گمانم بر این است که همهی
اینها قسمتی از من تکثیر شدهی این روزهای بشر تکثیر شده است. این تکثیر را ما به
عنوان یک شهروند در تمام جزئیات روزانه می بینیم؛ گاهی باید منطقی باشیم و جواب
رئیسمان را با حداکثر استدلال بدهیم و گاه باید احساساتمان را رها کنیم تا دوستی
را که دچار مشکلی شده بیشتر بفهمیم. ارتباط من با ژانرهای مختلف ادبی هم به همین
گونه است. کودکیهای کرده و نکردهام را در آثار کودکان عملی میکنم، لحظات فشردهی عواطفم را در شعر، سرعت و شتابم را شاید در داستان کوتاه و عشقی که به مداومت و لایه
برداری دارم را در رمان تجربه کردهام. رمان خوبی اش این است که بعد دارد و ما
میتوانیم تمام نیازهای تعاملیمان را با شخصیتها و زبانها و اشیا و زمانها و
مکانها گسترده کنیم و خود را لابلای آنها بیابیم. می توانیم در جایگاههای مختلف
زندگیهای نکرده را زندگی کنیم و خودمان را جای هر کس که هوس میکنیم بگذاریم.
رمان پر است از نویسنده در شخصیتهای مختلفش. این تکثر را دوست دارم و هم از آن
یاد می گیرم و هم لذت میبرم.
چلبییانی:خانم صدیقیم، به عنوان نویسنده و
شاعر از دغدغههایتان برایمان بگویید.
صدیقیم:نوشتن و
خواندن و بطور کلی کار هنری یک نیاز است؛ میلی درونی است در مقابل سلطه و قدرت؛ در
مقابل تمام چیزهایی که از بیرون ما را کنترل میکنند. چه به خاطر اصل بقای بشر
باشد و چه بخاطر سیستم های کنترل کنندهی اجتماعی ما یاد گرفتهایم در همه حال
آینه برگردان خودمان باشیم، فقط خودمان را ببینیم، در همه حال به خودمان حق بدهیم
و هر کدام از ما برای خودمان بشویم مرکز دنیا. کافی است به این همه دعواهای سیاسی
و فلسفی و اعتقادی نگاهی بیندازیم؛ دنیا را گرفته است. هر یک هم گمان می کنیم حق
با ماست. ادبیات جایی است که می شود
"دیگری" را هم دید. ما با خواندن فلسفه و تاریخ و روانشناسی و غیره می
توانیم اطلاعات و سواد انسانیمان را بالا ببریم و فیلسوف شویم و روانشناس شویم و
عالم شویم اما هنوز یک چیز کم دارد و آن اینکه هنوز خودمان را به جای
"دیگری" نگذاشتهایم، هنوز نمیدانیم اگر دیگری می شدیم چه می کردیم و
آیا آنجا هم حق با ما بود؟ ما در تاریخ به قضاوت مینشینیم، در سیاست به مقابله و
مبارزه برمیخیزیم، اما در ادبیات شخصیت میسازیم و با او همذات پنداری میکنیم،
اینها با هم خیلی فرق دارند. چیزی که دنیای ما در حال حاضر کم دارد صرفا بالا بردن
سواد و علم نیست؛ شفقت انسانی است؛ شفقت نسبت به آنانکه ما نیستیم. ادبیات برای ما
محیط امنی است و در آن بیآنکه ضرری کرده باشیم تکثر را قبول می کنیم و به شخصیتهای مختلف حق میدهیم. ادبیات برای من زیستگاه خوبی است برای تمرین انسانیت و توجه
به جهانبینی"دیگری" و "دیگران" . چیزی که جهان به آن نیاز
دارد.
چلبییانی:به توجه به گسترش فضای مجازی، گرانی کاغذ و عدم پخش موفق، نظر شما در رابطه
با نشر کتابهای الکترونیک در مقایسه با چاپ کاغذی کتاب چیست؟ سمت و سوی آیندهی
نشر به کدام سو خواهد رفت؟
صدیقیم:این سوال شما دو خاطره را به یاد من میآورد: یکی
وقتی که لازم دیدم قلم را برای نوشتن کنار بگذارم و روی کامپیوتر بنویسم و دیگری
وقتی که به خاطر عدم دسترسی به کتاب کاغذی میبایستی از روی کیندل بخوانم. قلم و
کاغذ هر دو حس نوستالژیکی را در ما می آفرینند و اگر از دلمان بپرسیم شاید خیلی از
ما هنوز نخواهیم دنیای ماشینی و الکترونیکی را جایگزین آن ها کنیم. هنوز هم خیلی
از خوانندگان کتاب به کاغذ عشق میورزند و حتی لمس و بوی کاغذ لذت خوانش آنها را
بالا میبرد. اما واقعیت سر سختتر از خواست و علائق ماست و راه خودش را میرود.
واقعیت این است که قلم از شتاب امروز عقب میفتد و واقعیت این است که دسترسی به چاپ
کاغذی کتاب نه تنها روز به روز سخت تر میشود بلکه ما دیگر برای خواندن فقط روی
مبل نمی نشینیم؛ در تاکسی، در اتوبوس، در ادارات و مطب پزشک وقتی انتظار میکشیم
میخوانیم. با پیشرفت وسایل الکترونیک در یک زمان میتوانیم به هر آنچه که در لحظه
برای خواندن اراده میکنیم دسترسی داشته باشیم. روز به روز هواداران کتابهای
الکترونیک ولو با میل و ولو بیمیل بیشتر میشوند، اما دلم میگیرد هنوز که بگویم
و هواداران چاپ کاغذی روز به روز کمتر.
چلبییانی:در خاتمه برای مخاطبان ادبیات صحبتی
داشتهباشید،میشنویم.
صدیقیم: با
آرزوی موفقیت برای همهی انها که دست به قلم دارند و با تشکر از شما خانم چلبییانی عزیز از سوالهای تامل برانگیزتان و نیز از سایت نورهان و آقای میلاد زنگنه
برای فراهم آوردن فرصت این گفتگو.