اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 8 ارديبهشت ماه 1403
19 شوال 1445
2024-04-27
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 97
بازدید امروز: 4117
بازدید دیروز: 8986
بازدید این هفته: 4117
بازدید این ماه: 40424
بازدید کل: 14908515
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



رمان‌هایِ موجِ نو گرایش به زبانیِ شاعرانه

                                         
                                            شایان افشار


نظری و گذری بر رمانِ جدیدِ فریبا صدیقیم: «در پرانتز»

 

شایان افشار

 

دراین کوتاه‌نوشت قصدِ چکیده گویی یا بیانِ بُرشی از پلات (اندروایِ) رمان منظور نیست؛ تا آنجاییکه دیده‌ام دو سه «نقد» یا معرفیِ رمان این کار را کرده‌اند. فقط -بیش- بر یکی دو خصوصیتِ رمان اشاره‌هایی می‌رود.

وقتی که این رمانِ آخرِ فریبا صدیقیم «در پرانتز» به دستم رسید، خوانشِ صفحه‌هایِ نخست نشان می‌داد که یک «شاعر» یا کسی که ذوق شعری دارد این رمان را بقلم آورده است... (-رمان‌هایِ موجِ نو گرایش به زبانیِ شاعرانه-توصیفیِ در جُمله‌هایِ کوتاه دارند و از برخی از استعارات تشبیهی برایِ نشان دادنِ دگرگونه‌یِ حالاتِ راوی و شخصیت‌[ها] بهره می‌گیرند.)

از همان رویه‌هایِ نخست از ذهنم گذشت برخی از تشبیهاتِ گاه غافلگیرانه و جمله‌ها را یادداشت کنم تا شاید بعد مطلبی بر آنها بنگارم... اما این دو ماه و خورده‌ایِ تابستانه آنقدر شبانه روزم درگیر کلاس شد که جانی برایِ یادداشت برداشتن هم نماند... حیف! اما سعی می‌کنم از چند ورقِ نخست و گردش‌کنان در میان رویه‌هایِ دیگری چند نمونه از زبان تصویری و تمثیلی را بیآورم تا بُرشی از معرفیِ کتاب و تشویقِ ناخوانده‌ها به خواندنِ رمان باشد...

آغازِ هر رومان میزانِ کششِ آغازینِ آن را نشان می‌دهد؛ همان برگِ نخستِ «در پرانتز» خود هم سهمی از زمینه‌یِ داستان را می‌نماید وهم تصویرِ ذهنیِ عاطفیِ پاره پاره شده‌ یا شدنِ راویِ آنرا.

بهره بردنِ از سمبلِ یک «مانکن» بصورتِ یک «شخصیت» و زنده کردنِ آن در خیال چون یک همزادِ یک شخصیتِ یک ترفندِ روانکاوانه جدید نیست ولی نویسنده در‌همان آغازِ داستان با تصویرِ ذهنیِ نمایان و پُر‌کششی این‌را به نمایش می‌گذارد:

«هیچ وقت به این اندازه به او زل نزده بودم. ایستاده بود تویِ عمقِ ویترین ودامنِ گل بهی‌اش را پوشیده بود و لب‌هایش را به رنگِ انارِ قرمز کرده بود. نه! این فقط یک مانکن است با چشم‌هایِ شیشه‌ای و لب‌هایِ پلاستیکی. رویم را برگدراندم که بروم اما صدایش را شیندم: «کُجا با این عجله؟ نمی‌شود کمی بیشتر بمانی؟ مگر من ماردت نیستم؟» با غیض گفتم: «نه. تو مادرم نیستی. مادرِ من الان توی سردخانه منتظرِ ماست.» ... ... «صدایِ تلق تلقِ پاهایِ خشکِ مانکن ر از پشتِ سر می‌شنیدم. می‌خواست ثابت کند زنده است. بگذار بیاید جلو و دستم را سفت بگیرد و تا...» مابقیِ همین صفحه‌یِ تصویر سازِ نفس‌بُرِ نخست را اگر نخوانده‌اید، خودتان بخوانید! و اینکه در صفحاتِ بعد در می‌یابیم این «مانکن» (یا: ناخن نارنجی) از پیش‌از رفتنِ مادر بوده و برخی حرکات را تفسیر و برخی پیش آمدها را پیش‌بینی می‌کرد...

«... و ملافه سفید را تا گِردیِ شانه‌اش پوشانده بود. مانکن گفت ملافه‌یِ سفید بعدها یعنی مرگ.»

«... اما چشم‌هایِ مادر مدام بسته بودند. ناخن نارنجی گفت دارند تمرینِ می‌کنند چطور برایِ همیشه بسته بمانند.»

 

همین بُرشی از پاراگرافِ نخستِ رومان پُر‌حرف است منتها به تمثیل: مادر (نرگس) رفته است اندک زمانی پیش اما، اثرِ وجودیش در راوی جریان دارد با انبانی از دلتنگی و رابطه‌ای ناتمام مانده در میان؟ مانکنی که شاید با دامنِ «گل بهی‌اش» و لب‌هایش به رنگِ انارِ قرمز یادِ پوشش‌هایِ شاد و سیمایِ با تراوتِ مادر به دورانِ کودکیِ راوی را تداعی می‌کند؟ راویی که در آن زمان سیزده سال دارد... بعد شانزده ساله می‌شود... و بعدتر از نیمه‌هایِ رومان، زنی رو‌به میان‌سالگی است... اما دراین حوالیِ سیزده سالگی است که از دست دادن مادر در گُذر شکننده‌یِ زمان و باز نیافتنِ او را  در پاساژِ تمثیلیِ زیر بازمی‌نماید:

«مانکن گفت گذشتنِ زمان گاهی مثلِ این‌است که بنشینی و برگ‌هایِ یک درختِ بزرگ را بشماری. می‌رفتم قاطیِ برگ‌ها و آن‌ها را می‌کردم شاگردهایِ مدرسه و یونیفرم تنِ آنها می‌کردم و می‌گفتم به صف بایستند و شروع به شمردنشان می‌کردم. اما شاگردها بازیگوش و بی‌قرار بودند و در‌می‌رفتند و برنمی‌گشتند. چقدر تنها بودم.»

 

گزیده‌ای چند از برخی جمله هایِ استعاری یا بزعمِ من شاعرانه از صفحاتِ بیش آغازین:

«درِ شیشه‌ای بیمارستان تصویرِ هر سه‌تایِ ما را با دهانِ گشادش بلعید تا وارد سالن شدیم.» تأویل اینکه دیگر برگشتی -حداقل برایِ یکی- نبود؟

«... رویِ تخت دراز کشیده بود و زُل زده بود به دیوارِ روبرو. آیا منتظرِ کسی بود که از دیوار بزند بیرون؟» تأویل اینکه می‌دانست «رفتنی» است؟ یعنی گذر‌از این دنیایِ مادی به آنور به دستِ هاتفی را می‌پاید؟

«ناصر برایِ سوغاتی چمدونامون‌رو پُراز هوا کنیم و ببریم.» تأویل اینکه چیزی‌را با‌خود به «آنور» نمی‌توانیم ببریم؟

«... و چروکِ دامنش را طوری با احتیاط اطو زد که انگار دارد چروک‌هایِ تازه در‌آمده‌یِ صورتِ مادر را اطو می‌زند.» تأویل اینکه پدر نمی‌خواست صورتِ تکیده‌یِ مادر را باور‌کند و می‌خواست آنطوری که خود می‌خواست او‌را ببیند؟ یا به گذشته بازگرداند؟

و از آخرین «حضورِ»هایِ «مانکن»: «ناخن نارنجی پشتِ پنجره ایستاده بود و شیشه را با ناخن‌هایش می‌خراشید تا بیاید تو. چرا پنجره را بسته بودند؟ مادر که دیگر آنجا نبود تا سرما بخورد.»... «لب‌هایِ ناخن نارنجی پشتِ پنجره تکان می‌خوردند. داشت چیزی می‌گفت. رویم را برگرداندم. بگذار در سرما بایستد و بمیرد.» تعلیقی «فِرویدی» در رفته و نرفته؟ وحال که رفته خود را به تلخی بباوراند که رفته؟ و پدر، که چند روزی در بحرانِ باورِ همسرِ رفته خود را حبس می‌کند، ابتدا نا‌خواسته سپس به خود آمده خواسته جایِ مادر را برایِ دخترش می‌گیرد بدونِ اینکه -بعدها- بفهمد نمی‌تواند:

«... یاد گرفتم که بعدها بشوم دیکشنریِ حرکاتِ پدر وَهِی روز‌به‌روز قطورتر شوم.» تأویل اینکه باید از سرمشقِ رفتاری و شیوه نگاهِ پدر در زندگی تبعیّت کند؟ پدری که با از دست دادنِ همسرِ محبوبش، دخترش را سخت -تا حدِ خفقان آوری- زیرِ چترِ خود می‌گیرد.

تصاویرِ عاطفیِ و رَفتاریِ ناهمگون در سایه سنگینِ رابطه‌یِ با پدرِ -حال جایِ مادر را گرفته- و کششِ نسبتِ به «عمو» قرار می‌گیرد وَ راویِ (/نویسنده) با تسلطی نمایان اینهمه را در جریانِ پُر رفت-و-برگشتِ زمانیِ داستان بارها تا نیمه‌هایِ رومان به نمایش می‌گذارد.  «رابطه»‌یِ نیلوفر/راویی با عموخوانده (اسفندیار) از کودکی تا هنگام بلوغ -خود- یک تصویرگریِ روانکاو افشانه است که پرداختن به آن خود چند صفحه‌ای را در‌بَر می‌گیرد؛ مثال‌هایِ متعددی از متن می‌شود آورد اما به درازا می‌کشد (نمونه برگ‌هایِ ۱۷، ۱۸، ۱۹...)؛ همین‌طور، حضورِ عاطفیِ «خاله سرور» که بُرهه‌ای جایِ مادر را می‌گیرد تا پدر این‌را برنتابد و دخترش‌را از مِهرِ بی‌غلُّ‌غشِ او محروم کند.

 

به یک تمثیلِ دیگر باید اشاره‌ای کرد آن‌هم زمان‌هایی است که در تنهایی، خلوتی، سکوتِ پرصدایِ درونی، «آدم‌ها»، «شخصیت»‌ها، در خط‌هایِ تجریدیِ سقفِ اتاق شکلی می‌گیرند و «تو» با آنها یا، «آنها» با تو به سخن در‌می‌آیند و یا در صحنه‌ای حضور می‌یابند... راویی در خیالِ نیلوفر -اینجا و آنجا- چه زبردستانه از این ترفندِ تصویرگریِ داستانی بهره می‌برد...

 

پس از کِششِ پُر طراوتِ اما مُلتهبِ نوجوانی نسبت به «عمو اسفندیار» بخاطرِ زیباییِ نه چندان بیان‌شده بل، چشمانِ آبی و قدِ فراز وَ وقارِ رفتاری و اندیشه لیبرالی... اگرچه کم-و-بیش، پس‌از آن جذبه نوجوانی، شورِ وجودِ «مانی»، تنها مردی نیست که سهمِ سال‌هایی از جوانی و پس‌آیندِ راویی/نیلوفر را درخود می‌پیچد -که جلوه یا عکس‌برگردانی از روابطِ جوانانِ نیمه مُرفه ‌در این «داستان» ازپیِ شورشِ درونی و بیرونی نسبت والدین و تقیداتِ اجتماعی است- اما در پیِ نیاز به اِتقانی درونی در می‌ماند... هرآیینه، هریک «رابطه‌ای» بُرشی از داستانِ یکه‌یِ خود را می‌سازد، و نسبتِ «داستانِ» خود را با «دیگری» برقرار می‌سازد اما «عشق» جاندارِ نخستین سایه‌اش تا آخرِ «داستان» امتداد پیدا می‌کند. این پاساژِ زیر بخشی خود سخنگوست:

«... اشیاء بیش ا ما تغییر می‌کنند؛ میز رویش خط می‌ افتد، پارچه لک برمی‌ دارد، آهن زنگ می‌زند اما انسان یک داستان در ذهنِ‌اش می‌سازد و می‌تواند تا آخرِ عمر اسیرِ داستانِ خودش بماند. من از آن لحظه‌ای که مانی را دیدم داستانِ خودم و او و زندگی‌ام با او را ساختم و بعداز این‌همه سال هنوز داشتم نقشم را دراین داستان بازی می‌کردم.»

اینکه، شخصیت‌هایِ دیگری‌هم واردِ زندگیِ راوی می‌شود، چون دنا با التهاباتِ خود خاصه در رابطه‌یِ «فرویدی» دیگری با مادر (سپپیده)، مازوخیستی  با دوستِ پسرِ آمریکایی وِ پدرش (بُرزو) که مردِ دوم یا سومِ زندگیِ نیلوفراست، لایه‌مند و پُر‌کشش تصویرگری شده است... بازنمودِ آنها هجمِ این کوتاه نوشت را فزونی می‌دهد.

 

این‌ چندتا را گفتم و مثال‌ها را از خود رومان آوردم که بگویم که فریبا رومانِ پُر کششی را به انجام رسانده است. در جاهایی، زبانِ شاعرانه‌ و تمثیلی در تونالیته‌یِ توصیف‌ها، حالات، لحظه‌هایِ حسی و دریافتیِ راوی را میسازد و رومانِ درهم بافته را می‌غلطاند و به پیش می‌برد... البته نیلوفر تنها راویِ یکه‌یِ رومان نیست، در چند پاساژ کاراکنر‌هایِ دیگرهم خود، زنده، درون شکافانه، به سخن در‌میایند: پدر/ناصر (-۲۳)، دنا (-۵۰، -۸۷-، -۱۸۸)، مادر/نرگس (-۱۵۳)، بُرزو (-۱۸۴)...

فریبا آکنده، پرداخت و بازپرداختِ تصاویر و إحساس‌هایِ دریافتی را لایه‌مند به تصویرِ کلامی کشیده‌ که در پسِ زمینه‌اش، آگاهیِ نویسنده را از بُرش‌هایی روانکاوانه را بازتاب میدهد که، مانندِ برخی از رومان‌ها، از تجربیاتِ عمیقِ عاطفی، رابطه‌ای، و می‌باید گاه زخمیِ خودِ نویسنده، انعکاس‌هایی داشته باشد... اما یک شاخصِ این رومان نه فقط دراین است که یک زنِ ایرانی این رومان را نوشته است و نمایشگریِ‌اَش در نگاه و زبانِ «زنانگیِ» آن است بل، اینکه در پسِ این‌همه تلاطمِ رابطه‌ای‌ِ «داستانی»، روحِ و روانِ خود را هم بسی غیرمستقیم عریان می‌کند، بقولِ بیژن بیجاریِ نویسنده (-در بحث‌ها و صحبت‌هایی فی‌مابین): «[نویسنده غیرِ مستقیم] به خود نیز خنجر می‌زند.»، چون خودِ بیژن در بیشی از داستان‌هایش. وَ‌این، صداقت وَ قدرتِ عُریان شدن باخود را نخست می‌طلبد. و آخر‌اینکه، نه‌اینکه هر کدامِ ما «مُبتلا‌بِهِ خودمان در رابطه با دیگران هستیم»(؟) توانِ بازیابی وَ انعکاس وَ روایتِ آن در زبانی توصیفی-شاعرانه، لایه‌مندیِ زیستن، و رهاییِ نسبیِ رومانِ نو را می‌سازد و، فریبا صدیقیم به بهره‌یِ چشمگیری در «در پرانتز» در‌این راه قدم گذاشته است.

 

 

 







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات