حمید روزبان
داستان کوتاه
ترسیم
اگر دستش آغشته به رنگ بود الان می توانستم اثر انگشتانش را روی گلدان ببینم .انگشتانش را دور کمر باریک گلدان
حلقه کرد ،اینجوری، در کف دستش جا گرفت ، همین جا بود ،نه ،ردیف سوم بود .
چرخید .،گذاشتش همین جا ، باز برداشتش گذاشتش اینجا ،باز هم راضی نشد
گذاشتش اینجا ،دقیقا، جلوی همین کتاب جلد سبز ، چند خط سرخ روی گلدان را پوشانده
بود .لبخند که روی صورتش می نشست خستگی روزهای گذشته را محو می کرد.
از همین زاویه عکس بگیرم می افتد
سمت چپ عکس ،پشت به من ، یک رشته نور از پنجره هم باید بتابد روی مانتوی قرمز
سوخته اش تا عکس همان باشد
. هنوز خیلی مانده است که خورشید
برسد به پنجره ، نور از روی شانه اش بگذرد بیفتد روی ردیف سوم قفسه ی کتاب و سایه
اش دراز به دراز بیفتد روی قالی .
اگر صبح می آمد شاید گلدان را می گذاشت اینجا ،درست اینجا . می چرخید ، پشت به من دست می کرد توی کیفش و گلدان کوچک را می گذاشت
روی طاقچه ،از پشت سر هم معلوم است که
لبخند دارد تمام صورتش را می گیرد . آن وقت نور خورشید از پنجره ی روبرو می افتد روی صفحه
ی تلویزیون .
شاید اگر در آن صبح که تلویزیون
روشن بود و اخبار ساعت نه ،اعتراض
های خیابانی را نشان نمی داد ، می آمد ،می
چرخید و می چرخید پشت به من ،دست می کرد
توی کیف سیاهش و گلدان کوچک را در می آورد
می گذاشت روی میز تلویزیون. از پشت سر هم
،معلوم بود که لبخند دارد تمام صورتش را می گیرد.
حمید روزبان