اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 1 ارديبهشت ماه 1403
12 شوال 1445
2024-04-20
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 54
بازدید امروز: 521
بازدید دیروز: 7558
بازدید این هفته: 521
بازدید این ماه: 521
بازدید کل: 14863428
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



ماه‌گنج

                                           
                                               آذرمهرامامی


 

ماه‌گنج

 ظهر بود. بچه‌هایی که سرشان را بالا می‌کردند تا قرص خورشید را ببینند، بعد از مدت کوتاهی چشمانشان سیاهی می‌رفت، پاهای برهنه‌شان روی زمین خاکی کشیده می‌شد و با خنده‌های بلند خودشان را پرت می‌کردند روی زمین.  دخترها با جامه‌های رنگی سوزن دوزیشان روی زمین چمباتمه می‌‌زدند؛ وقتی سیاهی جای خودش را به شکلهای رنگی میداد بازی دوباره شروع می‌شد.

- بنفش، نارنجی. زرد

- بنفش، زرد، آبی

-سبز، زرد، آبی، بنفش

ماهو و ماه گنج رنگهای بیشتری می‌دیدند و همیشه دعوا روی برنده شدن بود که بیشتر اوقات به یار‌کِشی و قسم خوردن می‌کشید. بازی را خودمان درست کرده بودیم و هر بار هم یک قانون جدید می‌گذاشتیم.

 رنگ بازی می‌کردیم که اَمّوک با شال روی سر و جامۀ بلندش آمد بیرون و صدایمان کرد: "جِنیکا بیایه!"  گفتیم: ها مادر الان میاییم؛ اما مادر صبر نکرد، چند دقیقه بعد خودش آمد و دبه‌ها را داد دستمان؛ دست من و ماهو.  گفت:  "زود باشین دیگه، چقدر بازی می‌کنین. شب شد! آب می‌خواهیم، سوزن دوزیها مونده،  هزار تا کار داریم"

حتی اگر صبح است و هنوز افتاب نزده باز هم اَمّوک می‌گوید که شب شده؛ بسکه همیشه کار هست.

دبه‌ها را گرفتیم و این پا و آن پا کردیم تا بعد راه بیفتیم طرف هوتک.

باد نبود اما  دورتر گرد و خاک توی هوا پخش می‌شد و جلو می‌آمد. بوی دود که به دماغمان خورد، سفیدی خاک‌آلود وانت آقا هاشم را هم دیدیم که نزدیک می‌شد.

 ماهو پرسید: "تو می‌گی چی شده که حالا میاد؟"

گفتم: من از کجا بدونم تو که بزرگتری، قدت هم که بلندتره سرک بکش ببین کجا میره.

گفت: "سر دو راهی پیچید  طرف راست.  نرفت طرف دهیاری. به گمونم پیچید طرف خانۀ ماه گنج. شنیدی قراره عروس بشه؟ "

گفتم: لابد برا همینه که چند وقتیه دیگه نمیاد رنگ بازی

 ماهو از من بزرگتراست، ولی عاشق بازی است. عروسک بازی، سنگ بازی و حتی رنگ بازی

 گفت: "من عروس هم که بشم بازم میام رنگ بازی. حالا ببین. از هیچ کس و هیج چی هم نمی‌ترسم، تو که خوب می‌دونی!".

صدای جیر جیر در چوبی خانه آمد و بعد فریاد اَمّوک:  "اوهوی...جِنیکا، دخترا...هانی، ماهو، پس چرا نرفتین  شب شد که".

ماهو گفت: "حالا می‌ریم!" و دبه‌هایش را در دست جا به جا کرد: "اگه عروسیه که باید گوسفندی، گاوی، چیزی هم بکشن".

پرسیدم: اگه سر حیون را می‌برن، چرا قبلش آب می‌دن بهش؟

- چی بِدَن پس؟

نگاهش کردم: وقتی عروسی کردی داماد باید هزارتا دبۀ آب برات پیشکش بیاره.

- "یعنی می‌گی تو عروس نمی‌شی؟ خوبم میشی!  چرا کسی تو را نگیره؟  دلش هم بخواد. دختر به این خوشگلی. با همین یه دَس از پس همه کارا بر‌میای.  به قول اَمّوک بهتر از همۀ اونایی هستی که دو تا دس دارن". بعد مثل اَمّوک با دستانش در هوا رقصید و برای خوشبختی و بخت بلند دخترش پا کوبید و خواند: "دُرُست شاد بات اِت، مَنی دلبند ......"

تصویرشاهزادۀ قصه‌ها که جایی شنیده بودم به ذهنم آمد که سوار بر اسب سفید نزدیک من می‌‌آید؛ نزدیک من که دبه به دست روی هوتک خم شده‌ام تا آب بردارم. چشم سوار که به من می‌افتد به سربازانش فرمان می‌دهد:

"خانۀ این دختر را پیدا کنید و هزار دبه آب تمیز پیش‌کش ببرید. آب گل‌آلود هوتک را با آب سفید و پاکیزه عوض کنید و تمام دبه‌‌های کهنه و کثیف را نو کنید"

دبۀ زرد رنگ را گذاشتم روی سرم  و بدنم را راست کردم تا آن سوار و سربازانش ببینند که چطور دبه را بدون آنکه حتی تکان کوچکی بخورد ماهرانه روی سر می‌برم.  بعد  با دست چپم آستین دیگرم را گرفتم تا جای خالی دست راستم را بپوشانم.

  صدای بلند وانت بار آقا هاشم به گوش می‌رسید که از روی دست‌اندازهای جاده به ما نزدیک می‌شد و دوباره بوی بد ماشینش دردماغم پیچید .

 دبه را پایین آوردم و پا تند کردم. آقا هاشم  ماشین را گرفت طرف ماهو،  پنجره را پایین کشید

-میرین هوتک؟ 

 ماهو گفت: آره!

 آقا هاشم گفت: "من باید زود برگردم شهر. اومده بودم با اَبّوک ماه گنج حرف بزنم. میدونین که داره عروسی میکنه؟  داماد فامیل خودمه"؛  نیشش تا بناگوش باز شد و دندانهای دراز زردش  بیرون زد.     .

-اَبّوک شما کجاس؟ نخلستون؟

ماهو دوباره گفت: آره

 -اگه صَب کنین، فردا پس فردا،  تانکر آب می‌رسه. شایدم خودم  یه سری این وَرا زدم

 چیزی نگفتیم، خوب می‌دانستیم که اَمّوک چشم به راه آب است؛ بدون آب نه غذا هست و نه رخت تمیز و نه می‌شود کار دیگری کرد؛ حتی برای درست کردن کاسه و کوزۀ سفالی که اَمّوک با ماشین آقا هاشم برای فروش به شهر می‌فرستد هم آب لازم است.

آقا هاشم حتی منتظر نشد که ببیند اَبّوک کی از نخلستان برمی‌گردد فقط گفت:  "بازم بهتون سر می‌زنم" و همانطور که ماهو را برانداز می‌کرد شیشه را بالا داد و آرام رفت تا دورتر که شد سرعت گرفت.

 زیر چشمی ماشین را نگاه کردم.  صدای اَبّوک توی گوشم زنگ زد که می‌گفت: "مدیونت هستیم آقا هاشم، اگر شما نبودی و این ماشین ، معلوم نبود چه بلایی سر دخترم هانی میومد. خدا خیرت بده".  

 بلندم کرده بودند و دراز به دراز گذاشته بودند پشت وانت بار کنار الوارها و موزائیکهایی که آقا هاشم  برای کار ساختمان از این جا به آن جا می‌بَرَد.  درست مثل مُرده،  بی جان و بی هوش بودم. اَبّوک جلو نشسته بود پهلوی آقا هاشم و اَمّوک خودش را پرت کرده بود پهلوی من - پشت وانت- و آقا هاشم رانده بود تا بیمارستان شهر.

از پارسال تا حالا ماهو چندین بار قصه را با آب و تاب برایم تعریف کرده. حالا همۀ ده می‌دانند که ماهو چقدر شجاع است.  چشمها و پوزۀ گاندو و پشت خاردارش را که دیده یکهو نیرویی آمده توی دستانش و من که توی هوتک دولا شده بودم را  با دو دست از کمر گرفته و کشیده به طرف خودش. تا مرا بالا بکشد انگار گاندو دندانهایش را به بازویم رسانده بوده که آنطور خون همه جا پاشیده. ماهو کمرم را گرفته و سِریک‌اش را از سرش باز کرده و بسته بوده دور بازو و شانه‌ام. داستان بی دست شدنم همین است. اگر ماهو نبود من هم نبودم.

وقتی به هوش آمدم انگار که طرف راست تنم را مثل پارچۀ شسته شده چلانده باشند. مرخصم که می‌کردند دهان پرستار به خنده باز بود و دندانها و لثۀ سرخش زده ‌بود بیرون. گفت: "شانس آوردی هانی جان که خواهر به این شجاعی داری. کی شنیده کسی را از دهان گاندو بکشند بیرون؟"

از بیمارستان تا ده اَمّوک دوباره نشست کنارم عقب وانت. هردو ساکت بودیم و می‌گذاشتیم تا باد داغ زیر سِریک‌هایمان بدود و تارهای بلند موهایمان را روی پیشانی و صورتمان بریزد.

وقتی آقا هاشم کیسۀ سیب را داد دست ماهو، اَبّوک به در خانه تکیه داد و تسبیحش را چرخاند،  دستی روی سبیل سیاهش کشید؛  با اینکه صدایش را یواش کرده بود اما خوب شنیدم که گفت: "خانه خراب شدم هاشم، حالا تکلیفم با این دختر چی میشه؟ کی یه زن ناقص را می‌گیره؟  هانی رو دستم موند آقا هاشم".

ماشین آقا هاشم که روی خاکی از ما دور شد ماهو گفت: "سنش زیاده اما آدم خوبیه"

 -کی؟

- نمیدونی؟  آقا هاشم دیگه. از من خیلی بزرگتره اما آدم خوبیه.  اَمّوک میگه همیشه کمک حال همه هس، ماشین هم که داره، به درد می‌خوره. بعد خندید: "اگه من عروس بشم می‌شینم تو ماشین کنار دستش و هی بوق می‌زنم، تازه می‌تونم کلی آب از شهر بیارم، دبه دبه!"

پرسیدم:"چطوری بی هوتک تو شهر آب هس؟"

 پاهایش را تند کرد: "بدو اگه همیجور یواش بریم  تا برگردیم راس راسکی شب میشه اون وقت اَمّوک دوباره دعوا می‌کنه"

دویدیم، جز ما کسی اطراف هوتک نبود . همه جا را خوب نگاه کردیم. من چند قدم دورتر منتظر شدم. پاهایم نمی‌کشید جلوتر بروم.  از همان فاصله همه جا حتی زیر برگهای درازی که دور بدنۀ خاکی هوتک در‌می‌آیند را هم نگاه کردم.

ماهو دبه‌ها را یکی یکی پر می‌کرد و می‌گذاشت روی خاک و خاک قطره‌‌های چکیده را در یک آن می‌کشید پائین. باد آستین راستم را که سبک کنارم افتاده بود تکان می‌داد.

دبه‌ها را که آوردیم اَمّوک نانها را از تنور در آورده بود و روی پارچۀ سفید چهارگوشی چیده بود تا بعد بقچه پیچشان کند.

یک گِرده نان برداشتیم و از وسط دو نیم کردیم.

ماهو داد زد: "هااای اَمّوک، دبه‌ها را گذاشتیم بَرِ دیوار تنور بیا بگیرشون"

شب که روی ده افتاد رختخواب‌ را پهن کردیم و زیر دانه‌های ریز ستاره‌ها خوابیدیم . فقط صدای جیر جیر زنجره‌ها بود که از همه طرف می‌آمد.  فکرم توی عروسی ماه گنج بود.  صدای پچ پچ  اَمّوک و اَبّوک که کمی آن طرفتر خوابیده بودند به گوش می‌‌رسید.

یواش گفتم: ماهو بیداری؟

- چیه؟

-حنادوزوکی ماه گنج همین یکی دوروزه اس .

-از کجا می‌دونی؟

-خودم شنیدم. اَمّوک قراره دستا و پاهای ماه گنج را حنا بذاره. یاد میدی وقت عروسی چطوری کِل بکشم؟

ماهو گفت:  "اگه اَمّوک بره حنادوزوکی ما هم می‌ریم. ما را لازم دارن برا آب.  قبل از حنا بستن باید دست و روش را بسابه که خوب تمیز بشه وگرنه حنا ور نمیداره. حنادوزوکی کلی کار داره. به این راحتیا  نیس که؛  حموم رفتن می‌خواد، شیرینی و لباس نو می‌خواد، فامیل میان تماشا". بعد یواش‌تر پرسید:  "فِک می‌کنی داماد هم بیاد تو حنابندون؟"

 اَبّوک داد زد  "جِنیکا، بخوابیتن دیگه بسّه!"

به ماهو نگفتم که داماد من، سوار شجاع  من، جلوی رویم است.  ایستاده جلوی من و پشت سرش شترها و اسبهایی هستند که از هر طرفشان دبه‌های آب برای پیش‌کش آویزان است.

ماهو یواش و کشدار گفت: "به چی فکر می‌کنی؟"

جواب ندادم.

 با آفتاب صبح اَمّوک راهمان می‌اندازد طرف هوتک. تانکر آب که قرار بوده از شهر بیاید توی راه مانده و بچه‌ها امروز هم باید از هوتک آب بیاورند.

هر کداممان  یک تکه نان تنوری برمی‌داریم و راه می‌افتیم. دبه به دست.  ماه گنج و چند بچۀ دیگر هم هستند.

ماهو می‌گوید: "بعد از هوتک رنگ بازی؟"

بچه‌ها ذوق می‌کنند و می‌دوند طرف خاکی.

 ریزه‌های خاک توی سر و صورتمان می‌خورد اما فکر رنگ بازی پاهایمان را تندتر می‌کند

ماه گنج جلوتر پی بچه‌های دیگر می‌دود

 تنها که می‌شویم صدای ماهو جدی می‌شود مثل صدای اَمّوک یا اَبّوک وقتی می‌خواهند چیزی را خوب حالیمان کنند.

-باید  ترس را بذاری کنار.  گاندو میفهمه کی ترسو هست و کی نیست.  دستت که بلرزه از همون پایین حمله میکنه. فکر میکنه دزدکی اومدی تخم‌هاش را ببری اونوقت میاد سراغت.

- حالا که تابسونه . مگه اَمّوک نگفت گاندو تابستون تخم نمیذاره؟

گفت: "حالا هر چی . بالاخره یه جوری میشه که حمله میکنه دیگه.  اما اگه نترسی کاریت نداره. مث من، مث ماه گنج، مث خیلی از بچه‌های دیگه . باور نمی‌کنی؟ راس میگم والله"!

صدای بچه‌ها از خیلی جلوتر می‌آید. همه‌شان از من و ماهو جلوتر افتاده‌اند.

می‌پرسم: کی گفته؟ کی گفته اگه نترسی حمله نمیکنه؟

جواب نمی‌دهد به جایش شروع می‌کند به دویدن و من هم با همان یک دستم که دبۀ زرد را سفت گرفته می‌دوم دنبالش و می‌گذارم تا  آستین خالی دست راستم کنارم تلو تلو بخورد.  به هوتک که می‌رسیم  بچه‌ها برای ماه‌گنج دست گرفته‌اند.  کف می‌زنند و می‌خوانند: "حنادوزوکی، حنادوزوکی...عروس دومادو ببوس...حنادوزوکی، حنادوزوکی..". صدای قهقهه‌شان بلند است.  ماه گنج محلشان نمی‌گذارد. همانطور که نگاهشان می‌کند دبه‌اش را می‌زند توی آب.  بچه‌ها ریسه رفته‌اند ، می‌دوند و می‌خوانند و با پاهایشان خاک بازی می‌کنند.

گاوها با سر و صدای بچه‌ها سرشان را از هوتک بیرون می‌آورند و ماغ می‌کشند، گوسفندها عقب می‌روند، سگها بلند واق واق می‌کنند.  بچه ‌ها را نگاه ‌می‌کنم و ماه گنج را و من هم می‌زنم زیر خنده و می‌خوانم: "حنادوزوکی، حنادوزوکی".  برای یک لحظه یادم می‌رود تا هوتک چند قدم بیشتر فاصله ندارم.  یادم می‌رود که همینجا بود که گاندو دستم را برد . یادم می‌رود که همینجا بود که مثل مرده انداختندم پشت وانت آقا هاشم و بعد آقا هاشم زنش را برد شهر و حالا هر وقت می‌آید ده برای ماهو میوه یا سوغاتی می‌آورد. یک لحظه همه  چیز را فراموش می‌کنم. می‌خندم، هنوز می‌خندم وقتی گاندو ناگهان پیدایش می‌شود.  چشمان موذی کشیده‌اش را می‌بینم و دُمش را که به دنبال سر و تن خاکستری خاردارش  نزدیک می‌شود. خنده‌ام جیغ می‌شود، فریاد می‌کشم: "ماه گنج، آب .....تمساح...ماه گنج، گاندو" .به طرفش می‌دوم وقتی ناگهان دست ماه گنج  از زیر تنش در می‌رود و می‌افتد توی آب،  وقتی دبه‌ها از دستها ول می‌‌شوند و بچه‌ها فرار می‌کنند، حتی وقتی که آب سبز هوتک به سرخی می‌زند هنوز فریاد می‌زنم: "ماه گنج، آب....گاندو، گاندو.....ماه گنج .....گاندو".

 

پایان

 

 آذرمهر امامی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات