اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 102
بازدید امروز: 1141
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 1141
بازدید این ماه: 45464
بازدید کل: 14913555
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



آن سکستون

                                   
                                           علی ثباتی


نامه‌ی خودکشی

شعری از آن سکستون

 

...

 

 

«با من از خودشیفتگی می‌گویید، امّا این قضیّه‌ْ هست‌وُ‌نیست من است»

آنتوان آرْتو

«حال، این‌بار، بگذار یه‌طریقی هرآن‌چه پس مانده‌ست را برای دختران خویش میراث بگذارم، وَ برای دختران‌شان.»

لااَدری

 

چه بهتر،

هرچند کِرم‌ها به مرتع

با نعلِ مادیان در سخن‌ باشند،

چه بهتر،

هرچند که در نوفصلیِ دخترکان

خون از آن‌ها فروچکان باشد؛

باز، یک‌جورهایی، بهتر

که در اُتاقیْ قدیمی

خودم را بی‌اَندازم.

باز (به‌قول کسی) چه بهتر،

هرگز نزادن

و باز بارها بهتر

دیگربارهْ نزادن

در سیزده‌سالگی

آن‌جا که گرم‌خانه‌ای

دَرَش، هرسال،

اتاقِ خوابی داشت

اُفتاده در آتش.

 

رفیق جان،

با صدها تنِ دیگر، بایدم تا فرو شوم

با آسان‌بَری تا به قعرِ جهنّم.

چیزَکی خواهم بود پَروَزن.

به مرگْ راه خواهم گشود

گویی، عَدَسیِ گم‌شده‌ی دوربینِ کَسی.

 

نصفه‌نیمه، زندگیْ برجسته‌نُمایی شده‌ست.

امروز، ماهیان وُ جغدان را مهار نیست.

زندگی، پیش‌وُپس، تصویر بَرمی‌دارد.

 دیگر حتّا، زنبوران نیز چشم‌هام را نمی‌یابند.

 

بله،

آن چشم‌ها که روزگاریْ غیرمسلّح.

چشم‌هایی که حقیقتاً بیدار بوده‌اند،

چشم‌های فاش‌گوی تمامِ ماجرا –

حیوانَک‌های بسته‌زبان.

چشم‌های سوراخ‌سوراخ،

سَرمیخ‌‌ها،

لاجوردهای آتش‌بار.  

 

و روزگاری با

دهانیْ چون جامی،
گِلین‌رنگ یاکه خونین‌رنگ،

گشاده چون موج‌گیر

از برای اُقیانوسیْ بی‌نشان

وُ فراخ چون حلقه‌‌ی طنابی

جویایِ گردنی.  

 

روزی، روزگاری،

ولعِ مسیح داشتم.

آه از ولعِ من! ولعِ من!

 پیرنشده

آرام‌وُرام، تاخت به اورشلیم

در جست‌وُجویِ مرگ‌.

این‌بار،

بی‌گمان،

طلبِ فهم ندارم

و باز اُمّیدم هست که همه‌کس

سَر بگردانَد چون ماهیِ وقت‌نشناس

بر سطحِ دریاچه‌ی اِکو، جَستی می‌زند؛

وقتی که ماه‌تاب،

نُتِ زیرش بالا می‌گرفت وُ بلند،

در بوستون، بنایی را مشوّش می‌کرد،

وقتی زیبایانِ راستین درهم‌می‌آمیزند.

 البتّه که این اندیشه‌ام هست،

وَ تا دیرباز نیز در این اندیشه خواهم بود

اگر که نباشم...که نباشم

میانِ آن آتشِ دیرینه.

 

می‌توانستم بپذیرم

که جز ترس‌خورده‌ای نیستم

که می‌موید: «من، من، من»

وَ نکنم یادی از پشه‌ها، بیدها،

بازی‌چه‌ی اوضاع

تا که حبابِ چراغ را سَق زنند.

امّا، گفت‌وُگو ندارد، می‌دانی هرکس را مرگی‌ست،

مرگی از آنِ خودش،

 در انتظارِ او.

پس، حال، باید تا بروم

نه پیر وُ نه بیمار،

بی‌عنان وُ باز دقیق،

که راهِ صوابِ خویش بازمی‌شناسم،

بر پشتِ آنِ خرِ چوبین، که می‌راندم سال‌به‌سال،

بی‌‌که بپرسم هرگز: «کجا می‌رویم؟»

می‌راندیم (وَ ای کاش می‌دانستم)

تا به این وادی.

 

رفیق جان،

تو را سَرِجدّت گمان مکن

که در خیال، گیتارهایی می‌بینم نَوازان

یا پدرم را که از اُسْتْخوانِ خویش

طاقیْ می‌زند، ضربی.

 حتّا، وعده‌ی دیدار‌ ندارم، دهانِ مادرم را.

می‌دانم که ازاین‌پیش مرده‌ام –

یک‌بار در نوآمبر، یک‌بار در ژوئن،

غریبا که باز، آدم ژوئن را برگزیند،

چه دست‌سودنی، با زهدان‌ها وُ پستان‌های سبزش.

 البتّه که گیتارها نخواهند زد!

ماران را بی‌گمان نظری نخواهد بود.

شهر نیویورک را پروایی نخواهد بود.

شب‌هنگام، خفّاشان بر درختان بال می‌زنند،

شست‌شان خبردار،

شاهدِ آنی که روز را، تمام،  

احساس‌اش می‌کردند.



علی ثباتی

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات