دخترها هفتا پرده دارند
بخشی از خاطرات
عباس شکری در کتاب «بُنبست قهرمانی»
هیاهوی بچهها امان نمیداد که صدای مدام
گنجشکها به گوش برسد. گربه سیاهی که بیشتر زنان کوچه میخواستند هر طور شده سر به
نیستش کنند تا در فرصتی کوتاه گوشتشان را از رف یا کنار حوض به غارت نبرد، روی تیغه
آجری خانه مشدی (مشهدی) آقاخان راه میرفت. خیابان کمکم از خواب بعدازظهر بیدار
میشد و خلیل آقا هم بساط انگورش را بیرون میگذاشت و زمین خاکی پشت مغازهاش را
آب میپاشید تا گردوخاک کمتر باشه.
عباس هم بساط فروش آبنبات و کارت تبریک
و یادبود شیراز را پهن کرده بود. از دیروز پوچ برنده هم میفروشد و عروسک بزرگی که
به دیوار آویزان کرده، بزرگترین جایزه لاتاری او هست. زهره که کلاس دوم دبستان را
تمام کرده با عباس صحبت میکند و سرانجام دست در کیسه پلاستیکی میکند تا شانساش
را بیازماید.
سر عباس و زهره کنار هم، نوشته روی کاغذ
را میخوانند.
زهره به هوا میپرد و عباس جلوی دهن او
را میگیرد.
عباس با التماس چیزهایی به زهره میگوید
و یک شکلات کشی به او میدهد.
زهره کمی که
دورتر میشود، درحالیکه شکلات را بهآرامی میخورد،
رو به عباس میکند و میگوید:
"یادت باشه که اون عروسک مالِ من
هستا".
فهمیدم که زهره عروسک رو برده و عباس برای
این که بچهها فکر کنند هنوز عروسک را کسی نبرده، زهره را با روزی یک شکلات مجانی
راضی کرده که سکوت کند.
زهره به جمع پسرهایی میرسد که با شیخآقا که بازنشسته امنیه
بود، حرف میزدند.
زهره باز هم رو به عباس میکند و حرف قبلی
را تکرار میکند و از پسرها دور میشود.
نادر که همیشه بلند حرف میزد، پرسید:
"پرده، را از کجا میآورند؟"
شیخآقا با اخم میگوید، یواش. چرا داد
میزنی؟ بعد آرام ادامه میدهد که همه دخترها هفتا پرده دارند که وقتی عروسی میکنند،
داماد باید یا یکجا و یا یکییکی آنها را بردارد.
غلام میگوید: بردارد که چه بشود؟ خواهرم
که عروسی کرد، شب عروسیاش پردهای با خودش نبرد که!
شیخآقا میخندد و میگوید وقتی بزرگ شدید
و داماد شوید، بیشتر خواهید فهمید.
عباس هم از همان راه دور میگوید:
"در اکبرآباد که عمهام زندگی میکند، وقتی داماد و خانوادهاش برای بردن
عروس میآیند، خانواده عروس همهچیز را پنهان میکنند که آنها چیزی غیر عروس
نبرند. آنهم با پرداخت شیربها. پس عروس خودش از قبل پردهها رو زیر لباسش قایم میکنه؟"
شیخآقا چیزی نمیگه و بچهها رو ترک میکنه.
از رفتن شیخ آقا و بچهها چیزی نگذشته
بود که امیر لنگلنگان نزدیک بساط عباس میشود. با بغضی که راه گلویش را بسته، به
عباس میگوید که شیخآقا دروغ میگه.
چرا؟ از کجا فهمیدی؟
رفتم خونه از مامان پرسیدم که بابا همون
شب عروسی همه پردههاشو برداشته یا بعد یکییکی که با چوب قیلون پاهام و با پشت
دست دهنام سرویس شد که هرگز از این حرفها نزنم. مبادا تو هم از ننهت بپرسی.
باشه نمیپرسم. ولی امیر باز هم زنا دارن
یکییکی میان که پشت سر هم حرف بزنن.
نگاه کن چه آسمون قشنگه. آفتاب چهره در چهره مهتاب
دارد و سرخیِ رویش زرد میشود تا زنان کمی بیاسایند و در جمع با هم گپ بزنند.
امیر چرو کتابی حرف میزنی؟
عین کتابی گفتم که کاکام برام بلندبلند میخونه.
سایه عباس بزرگ شده و سرش در دامن ننه اِبی است. ننه
اِبی که زعفران میفروشد تا کف دست نانی تأمین کند و کرایه سقف بالای سر خود و دو
فرزندش را بپردازد.
میگویند زعفرانهایش خالص نیست و گُلِ
خِسک در آن است. رفیقی دارد به نام قباد که هیچوقت شب را در خانه آنها بیتوته
نمیکند. گاهی روزها چندساعتی پیش او میآید، با هم خلوت میکنند و بعد با بچهها
نهار میخورند و میرود. رفیق داشتنش را پنهان نمیکند و شاید به همین دلیل بهانه
برای شایعهسازی دست زنان دیگر نمیدهد.
او بسیار زیبا دف مینوازد و با نفسی
مثال زدنی کِل میزند. در آببازی زنان که گاهی در ظهرهای تابستان در خانه ننه علی
برگزار میشد، تنها زنی بود که تن را از زندان قبا فارغ میکرد و با زیرپوش کوتاه
زنانهاش آب روی دیگران میریخت.
بعداز آببازی، خالی کردن آب حوض در کار
بود و خوردن کاهو و ترشی و چای. ننه اِبی هم دف میزد و واسونکهای شیرازی میخواند.
انگار در آن بعدازظهر هیچ اندوهی برای اوقاتتلخی زنان وجود نداشت.
آفتاب بیشتر رو میگرفت و سایه عباس
کوتاهتر میشد. گوهر که از سر خیابان میگذرد، از دور به جمع زنان سلام میکند و
میرود.
ننه اِبی به دیگر زنهای جمع میگوید: چه
دختر خوش بَر و رویی، چقدر زیبا است و خوشریخت. شنیدم دخترک را میخواهند به یک
عرب کویتی شوهر دهند. گوهر بچه است، ۱۷ سال
بیشتر ندارد و گناه است این کار.
زری خانم که زنی است آرام و کمحرف، میگوید
ننهی گوهر گفته، مرده ۳۴ سال
دارد و قرار نیست او را به کویت ببرد. میخواهد یک خانه کوچک بخرد که گوهر و مادر
و خواهرش در آن زندگی کنند و ماهی هفتصد تومان هم برای خرجی به گوهر بدهد. گفته،
سالی دو بار گوهر را به کویت میبرد و در هتل از او پذیرایی میکند.
عصمت خانم میگه: یعنی چرخ زاپاس برای
آقا.
ننه علی میگه: همه اینا درسته، ولی یادمون
باشه داریم راجع به ننهی گوهر حرف میزنیم که تنهایی باید خرج دوتا دختر رو در بیاره.
برای اجاره اتاق و یک لقمه بخورونمیر خودش و گوهر از صبح الطلوع تو آشغالها میگردن
تا لته کهنه و پارچه شرنده پیدا کنن، بعد بشوره و به بازار گیوه فروشها ببره و
بفروشه.
این کار که عاقبت نداره. میترسم گوهر
خوشگل، خوشریخت و جوان طعمه گرگها بشه. ولی با ازدواجش شاید؛ هم خودش نجات پیدا
کنه هم خواهر و مادرش.
شهره از پیچ کوچه سر میرسه و پس از سلام
راست میره سراغ بساط عباس. ننه علی حرفش رو قطع میکنه و به شهره میگه: ننه ببین
کِی وقت داری یه کم با عباس حساب و انشا کار کنی؟
شهره رو به زنها میکند و میگوید: دیروز
وقت داشتم که آقا میخواست بره برای بساط و کسب و کارش خرید کنه. جمعه هم میخواد
بره پارک شهر بساط بلال فروشی راه بندازه. حالا اگر شما مواظب بساط باشید، زهره هم
هست و شما از دور هواش رو داشته باشین، میتونم با او کمیکار کنم.
باشه ننه. من و زهره هوای وسایل عباس رو
داریم.
شهره جلو و عباس با دفتر و مداد پشت سرش
به طرف ته کوچهِ سمت راست میروند. عباس سنگریزههای کف کوچه را شوت میکند که یکی
از آنها پشت پای شهره میخورد.
بچه جان آروم باش. حقته که بهت میگن
"پتنگ". کاش همهجا همینطور فعال باشی و شیطون.
شهره زیر لب با خودش میگه: حالا یهو میبینی
نوبت من که میشه، آسمون میتپه و آرومترین پسربچه دنیا میشه.
کلید توی قفل در خونه میچرخه و شهره که
سیکل اول (کلاس نهم) را تموم کرده، از جلو و عباس پشت سرش وارد حیاط میشویم.
شهره عباس رو میبره تو اتاق و صدای
رادیو اونقد بلند میکنه که فقط صدایشان را میشنوم.
بشین تا برگردم. شهره به اتاق دیگری میره
و با دامن کوتاه و لباس یقهباز و بیآستین به اتاقی میرود که عباس هست.
امروز جدولضرب رو شروع میکنیم. واسه
کسب و کارت هم خوبه. جدولضرب درواقع خلاصه جمع است. یعنی وقتی میگیم دو دوتا یعنی
دو بار دو را با هم جمع کنیم. پس دو دوتا چندتا میشه؟
اگر منظورت دو بعلاوه دو هست، میشه
چهارتا.
آفرین پسر زرنگ. بیا ماچت کنم. ماچ آرتیستی
بلدی؟
تو فیلما دیدم. لباشون رو میمالن به هم.
ای ناقلا. پس زهره درست میگه که هر وقت
دکتر بازی میکنین، رو شکمشون با دست ضربدر میکشی و میگی باید حاملهشون کنی.
خوب آره.
چطوری حاملهشون میکنی؟
با قرص و دوای الکی. بازیه، راستکی که نیست.
یعنی تو هیچ کار دیگهای نمیکنی؟
نه، فقط یه بار معصومه گفت اگر میخواهی
حامله بشم، باید بخوابی رو من.
و تو خوابیدی روش؟
خودش خواست من هم خوابیدم روش.
خوب حالا میتونی همه اعضای بدن من که
دوتا هستند را دست بزنی؟
ابرو، چشم، دست و پا.
همین؟ خوب نگاه کن.
سوراخ دماغ.
باریکلا. باز هم هست که میتونیم بگیم: یه
دوتا، دوتا.
دیگه چیزی نیست.
دستت رو بده به من. پس اینا چیان؟
مگه اینا دوتا هستن؟ به هم نچسبیدن؟
نه. به هم نچسبیدن. تا حالا ندیدی؟
تو حموم زنونه دیدم ولی حواسم نبوده که
از هم جدا هستن.
ببین! تیشرت رو بالا میزند. یککم
فشارشون بده. بیشتر. ...باهاشون بازی کن.
چرا چشات رو بستی شهره خانم؟
بیا منو آرتیستی ببوس.
اشکال نداره؟
اگر به هیچکس نگی، نه.
...میخوای منو مثل
معصومه حامله کنی؟
شما که بزرگ هستی. ...یه سؤال بکنم؟
بپرس. شیخآقا میگه
دخترا هفتا پرده دارن که شب عروسی داماد باید یا یکجا و یا یکییکی پاره کنه. شما
هم وقتی میخواهی عروسی کنی با خودت هفتا پرده میبری؟
صدای قهقهه خنده شهره دلم را لرزاند.
ببین تو امروز با ماچ آرتیستی که کردی،
پرده اول مرا پاره کردی.
درد داره؟
خوب آره. شاید کمی مالش دست دردش رو کم
کنه. حالا نوکشون رو خیلی آروم بمال، حرف هم نزن.
حالا بیا بخواب روی من. شاید حامله بشم.
عباس، این چیزها بین من و تو هستا. به هیچ
کس نگو. باشه؟ بیا یه ماچ آرتیستی بده که باید بریم بساطت رو جمع کنیم و زهره رو بیارم
خونه.
پس تو الآن شش تا پرده باید با خودت برای
شب عروسی ببری؟
گفتم دیگه حرفشم نزن تا دفعه بعد. باشه؟
قول؟
قولِ قول.
شهره و زهره که رفتند خانه، عباس با خودش حرف میزد:
«امیر از مادرش پرسید که باباش هفت پرده رو یک جا برداشته یا یکییکی؟ کتک حسابی
نوشجون کرده. حالا اگر من فردا برم و به معلم و بچههای کلاس بگم که دو دوتا
چهارتا را چطوری یاد گرفتم، چی میشه؟ اصلن چرا شهره من رو خوابوند رو خودش؟ چرا
هی تکونتکون میخورد و آه میکشید؟ چرا از من میخواد کارهایی که با من میکنه رو
به هیچکس نگم؟ چرا...؟»
با
همین فکرها وارد خانه شد و من روی هره دیوار همسایه بودم که عباس با شتاب از در
خارج شد. هنوز هم نمیدانم چه کرده بود که عمو نعمت دنبال سرش میدوید. ننه علی هم
نمیدونست چه شده یا عباس چه کرده که ناگهان باباش چند بار دور حوض حیاط و بعد
دنبال او به کوچه رفته بود. عمو نعمت بسیار مرد آرامی بود و کمتر عصبانی میشد. میشد
گمانهزنی کرد که عباس کار بسیار ناجوری انجام داده یا حرف زشتی زده که او را از
کوره به در کرده بود.
کنار
عباس و پا بهپای او میدویدم و به او خبر میدادم که عمو نعمت با او چه فاصلهای
دارد. از حمام قهرمانی به خیابان زند دویدیم. به حمام بهارستان رسیدیم و از مسجد
مولا که رد شدیم، خبر دادم که عمو نعمت نزدیک او است و اگر تند ندود، بهزودی او
را میگیرد و کتک حسابی نوش جان خواهد کرد. به بازار وکیل رسیده بودیم و شلوغی جمعیت
مانع میشد که من و عباس تند بدویم. اما ناگاه دیدم که عباس فریاد میزند مردم
کمک، کمک، کمک کنید که اون مَردِه میخواد منو بزنه. چند نفر عباس را در پناه خود
گرفتند و عمو نعمت هم نفسزنان و عرقریزان به بازار رسید. مردم با پرخاش به او
اعتراض میکردند که چرا بچه مردم را دنبال کرده و میخواهد بزند؟ عمو نعمت با صدای
بلند فریاد میزد که من پدر او هستم و میخواهم به خانه ببرمش. اما عباس باز هم
داد زد که دروغ میگوید. او پدر من نیست. مردم هم حرف عباس را قبول کردند و عمو
نعمت رو واداشتند از همون راهی که آمده بود، برگردد.
عروسک
را که در کارتن میگذاشت تا بساطش را جمع کند، صدای نفسهای شهره و فریادهای زهره
که اگر هر روز دوتا شکلات به من ندی، عروسکام را میبرم، در گوش عباس بود و دروغی
که گفته بود؛ نه او پدرم نیست.
عباس شکری