پاییز بود
و ما میدانستیم
ترسناكتر از ارتفاع
بادیست كه میخواهد از پنجرهای بسته عبور كند
ما میدانستیم
دری كه باز میشود، تكلیفش معلوم است
دری كه بسته میشود، همینطور
اما باید ترسید
از دری كه بیهوا باز
و بیمعطلی بسته میشود
برای همین
كلید را در قفل چرخاندیم و
بیرون زدیم از خود.
ما میدانستیم
با چشمهای بسته اگر دور هم بشویم
میشود به نزدیك شدن امیدوار بود
پاییز بود
دستهای نازكت
در انگشتانم بالا گرفته بود که
پرسیدی:
"از دلخوشیهایت بگو..."
گفتم:
"به مرگهای دسته جمعی علاقهمندترم
به این كه دست بیاندازی و
مشتی علف را جدا كنی از ریشههای زندگی"
گفتی:
"درست نفهمیدم؟!"
گفتم:
"بارها صیادی را دیدهام
كه تنها ماهی افتاده در تورش را به دریا پس داده"
بارها تنهایی شیر گاز را باز گذاشتهام،
به امید خوابی سنگینتر از سكوت این خانه
اما هر بار روزنهای باز مانده جایی،
اما هر بار چشمی هوایم را داشته انگار
شعر دوم
مثل همیشه
از در عبور کردی و
به خانه آمدی
اما به سادگی این دو سطر نبود
آمدنت
از در عبور کردی
از انبوه صندلیهای پراکنده
از دیوار سخت میان اتاقها
از پنجرههای بسته و پردههای تاریک
عبور کردی
و در چشم بر هم زدنی
در قاب عکست فرو رفتی
و ما تنها در چشم بر هم زدنی،
تو را از دست دادیم
مرگ ما را ناتوان کرده است
ما دیگر جانی برای باز کردن پلکهایت نداریم،
دیگر جانی برای ندیدنت نداریم،
جانی برای ایستادن،
جانی برای نخوابیدن،
برای نمردن نداریم
مرگ ما را ناتوان کرده است
مرگ ما را از خودمان جدا کرده است
مرگ دارد ما را از خانه بیرون می اندازد
تا از در عبور کنیم و ببینیم
با چشم های باز ایستادهای
و پردهها را به سمت نور کنار زدهای،
در خانهای که دری ندارد،
دیواری ندارد،
پنجرهای و
پردهای
حافظ عظیمی