علی خاکزاد
لانه بستن روی آب
بیرون آمدن از پتو وقتی برف میبارد و سوز موذی از درز پنجره میآید
شکنجه است اما این تنها بهانهی سلیمان در آن روز اسفند نبود.مثل هر صبح از خود میپرسید چرا باید روز دیگری را آغاز کند و هیچ پاسخی نمییافت.خودش را جمع کرده دل
به گرمای رخوت انگیز پتو داده سؤال بی جواب را تکرار میکرد.دویدن به
دستشویی،پاشیدن چند کف دست آب به صورت و بعد صبحانه با نان بیات که همیشه ایستاده
کنار کابینت باید رفع و رجوعش میکرد مثل وظیفهای با اکراه،آن هم وقتی نان و پنیر
که تلخ و ترش میزند از گلو پایین نمی رود؛و همهی این ها برای آن که اولین سیگار
را هرچه زودتر روشن کند و باز دلپیچه بگیرد.دوباره دستشویی و هول نشستن...گرچه
مضحک بود ولی سلیمان میدید حتی توی دستشویی هم راحت نیست و مدام دلهره دارد مبادا
به سرویس کارخانه نرسد.چرا باید دوباره بیدار میشد؟همیشه ممکن بود کاری دیر
شود،موعد چیزی بگذرد.این زندگی تا همین امروز کافی نبود؟میخواست دوباره
بخوابد.کاش ساعت گوشی را تنظیم نمیکرد.هرپنج دقیقه دوباره به ورور میافتاد و
سلیمان دستش را از پتو بیرون میآورد و دکمه ای را فشار میداد.می توانست گوشی را
خاموش کند اما چرتهای کوتاه هم عالمی داشت.گاهی زندگیها میکرد.چه زن زیبایی
داشت.زنی که میخندید و پوست تر و تازهاش انگار میتپید و نمیگذاشت سلیمان
ببوسدش.بعد ابرهای تیرهای توی آسمان بود.کپههای خاکستری و سیاه که درهم میپیچیدند و بالا میرفتند و صورت محوی توی آسمان اخم کرده بود.دوتا چشم بزرگ مثل
چشم های پدرش آسمان را پر کرده بود و وقتی بادشدیدی وزید چیزی از کمر سلیمان را
گرفت و ربود.یادش نبود به زمین برگشته یا نه؟ساعت کذایی دوباره زنگ میزد.باید
گوشی را خاموش میکرد.بعید نبود کسی تماس بگیرد.خوشبختانه اجاره ی آپارتمان را دو
روز پیش واریز کرده بود و به این زودی سر و کله ی صاحب خانه پیدا نمی شد.از یک
هفته قبل برج تلفن می زد حالی می پرسید یا اتفاقی از جلوی آپارتمان میگذشت...سلیمان فکر کرد چه خوب بود همیشه میخوابید و مادرش هم به او زنگ نمی زد.
-خوبی؟
-خوبم
-همه چیز خوبه؟
-آره خوبه
-چیزی نمی خوای؟
-نه خوبم،خوبید؟
سلیمان شمرد توی هر مکالمه با مادرش چندبار «خوب» می گویند؟خوبم خوبی
خوبند خوبید خوب است و همین طور صرف میکرد تا به خواب می رسید.اصلا مادرش پی
دانستن چه چیزی بود؟بلندترین جمله ای که به مادرش گفته بود رکورد بیست و یک کلمه
را داشت و این خوب بود.چرا باید بیدار می شد؟همین خوب بود!بیرون حتما برف زیادی
باریده بود و بعد چند قدم کفشهایش پریخاب می شد،نوک دماغش تیر میکشید و پی
دستشویی راه تند می کرد.چشم های درشت همه جا پی او بودند.بعد سگ سیاه لاغری رو به
او پارس می کرد.پای دیوار نشسته بود و سلیمان آن بالا گیرافتاده بود.همیشه چیزهای
تازه ای برای دیدن توی خواب بود و سلیمان دوست داشت به سفر برود.سفری دور،و دوباره
همان زنی را ببیند که خال ریز سیاهی روی چانه داشت.توی خواب هایش تنها این زن می
خندید.تنها همین زن بود که گاهی مثل هندی ها لباس می پوشید و گاهی نیم برهنه بود و
توی رودبزرگی به پستانهایش آب می پاشید.به نظر سلیمان زندگی تا همین امروز کافی
بود ولی مدام بیهوده کش می آمد.با شنیدن صدای خندهای رومی گرداند و پی آن خال میگشت و زنی که پوست سبزهای داشت،پوستی آنقدر لطیف که لبهایش را روی آن به خواب میبرد،مثل خواب کوتاه خوشی بود و بعد زن آهسته هلش می داد.سلیمان خواب می دید همه ی
خیابان ها خالی است.هیچ کس توی شهر نبود و او بی مقصد توی خیابان ها راه می
رفت.انگار کسی از دور نگاهش می کرد.سلیمان می خواست با کسی حرف بزند اما باد همه
را با خود برده بود.به زحمت از زیر پتو بیرون آمد.دو ورق دیازپام روی میز بود.اگر
هربار فقط یکی دوتا می خورد می توانست ساعت ها بخوابد و بعد کسی را پیدا کند تا
باهم حرف بزنند.هیچ کس توی شهر نبود.اگر بود توی برف لانه بسته بود.سلیمان خواب می
دید دنیا به آخر رسیده،عده ای دورش را گرفته اند و با هزاردلیل ثابت می کنند او
امام زمان است.اما سلیمان نمی خواست امام زمان باشد.سلیمان می خواست سلیمان باشد و
فقط آن زن را ببوسد که میان رود ایستاده بود.کسی باور نداشت.سلیمان شروع کرد به
شمردن بزرگترین گناهانش،مگر عقلشان را ازدست داده بودند؟آن ها سر تکان می دادند و
می گفتند این حکمتی بوده تا امر بر خودش هم مشتبه شود و حالا اگر بکشندش همه خلاص
می شوند.مردی کاردش را بالا برد...
سلیمان خواب میدید زنای با محارم کرده و به خاطر همین عذاب میکشد.داد می زد،قبول نداشت،این منصفانه نبود،نمی خواست اما به لعنت ابدی دچار بود.
خواب های سلیمان تا ابد میتوانست ادامه پیدا کند اما بالاخره یک روز
تصمیم گرفت بیدار شود و توی آینه خودش را ببیند.چشم هایش گودافتاده و بدجور بی حال
بود.بیرون برف نمی بارید.کسی به سلامش جواب نمیداد انگار غایب بود.از عابری پرسید
امروز چندشنبه است؟عابر جوری نگاهش کرد انگار دیوانه است.هیچ کس کارخانهی سلیمان
را نمی شناخت.هیچ وقت چنین کارخانهای وجود نداشت و این را باید توی کله ی پوکش
فرومی کرد.سلیمان به خانه برگشت.روی تختش افتاد و چشم هایش را بست.خیلی زود زن
لبخند زد و او را به میان رود دعوت کرد.