ملیحه جعفری
ملیحه جعفری
من خودِ اندوهام
جامانده از دل یعقوب
یوسفام را کوه در خود مکیده
است
من خودِ اشکم
از چشمان رود جاری شدهام...
چه بلندپرواز بودی و چه
بلند پرواز کردی
کدام شکاف زیر پاهای سترگ
تو دهان گشود؟
کدام دره آغوشش را به روی
جاذبهی تو باز کرد؟
کدام طناب وزن عظمت تو را
تاب نیاورد؟
کدام سنگ دستانش را از
دستان توانمند تو باز کرد؟
بگو که سنگها برای خفتن
تو نرم شدهاند
برفها جان تو را گرم کردهاند
ابرها بستر خواب تو را
گسترانیدهاند
بادها موی تو را نوازش می
کنند...
من دردِ توام
از جانِ تو به در شدهام
من زخمِ توام
از تن تو جدا گشتهام
من خودِ ایوبام
صبر زادهی رنج من است...