آیدین فرنگی
۱۵سال پیش، ۱۳۸۵، اوایل شهریور... پیشتر همیشه سبلان را از دور
دیده بودم، کوه سپهرسای مشرف به اردبیل که از وقتی وارد کلاس پنجم شدم و خانهمان
آمد به بیرون شهرِ قدیم، در وسعتی که مانعی نداشت، در سالهای راهنمایی و دبیرستان
صبحهای بسیاری سلامش داده بودم، مثل شخصیت افسانهایِ زندهای.
زمان گذشته بود و سبلان برایم جایی بود که قرار نبود ببینمش. تا
اینکه روزی در اواخر مرداد ۸۵،
مهری تلفنی گفت که بهزودی قرار است با گروهی از دوستانش به قصد صعود به سبلان به
اردبیل بیایند. گفت آماده باش که برویم. با دلهره پرسیدم: میتوانم؟ گفت: آره،
مطمئنم میتوانی.
گفتم هیچ تجهیزاتی ندارم. شمارهی پایم را پرسید و گفت: تو فقط یک
کولهی کوچک و آب بردار.
روزی از اوایل شهریور مهری و دوستانش صبح در ترمینال اردبیل پیاده
شدند و من در ترمینال به ایشان پیوستم. با مینیبوس رفتیم تا شابیل و با لندرور تا
پناهگاه.
آن موقع اتاقکهای کوچکی در پناهگاه بود. گروه یکی از آنها را کرایه
کرده بود. مهری از دوستانش امانت گرفته و برایم همهچیز آورده بود، از کفش و جوراب
کوه تا لباسِ بیس و کاپشن و دستکش ضدباد و عینک. من تا آن روز با هیچیک از آن
قطعهها از نزدیک آشنا نبودم.
عصر آن روز مهری ما را کمی بالاتر برد، از همهوایی حرف زد و برگشتیم
تا شب را بخوابیم و بامداد راه بیفتیم.
صبح گروههای دیگر رفته بودند و گروه ما کمی عقب مانده بود و پیرمرد
صاحب اتاقها غر میزد که شماها نمیتوانید صعود کنید و مهری لبخند داشت.
من اضطراب داشتم. مهری گروه را چید، خودش سرقدم شد و من، عضو بیتجربهی
جمع را گذاشت نفر دوم، پشت سر خودش.
برگشت و گفت: "پات رو بذار همونجا که من میذارم و بیا. "
آن روز من پاهایم را همانجا گذاشتم که مهری ثانیههایی پیش گذاشته بود، حتی پا روی
رد پاهایش میگذاشتم که در تکههای خاکی معلوم بود. بعدتر، در سالهای بلندی که
ندیدمش و ارتباط ما محدود به مکاتباتی جسته وگریخته بود، بیآنکه بخواهم یا
بدانم، - بعدها فهمیدم - که بارها پا روی رد پاهایش گذاشتهام.
هیچ زمان آن جملهی شگفتانگیزش در دلهرهی مواجهه با سنگوصخره
فراموشم نشد: "پات رو بذار جای پای من و بیا"
حالا مهری در سرزمینی دور لای انبوه یخها و برفها خوابیده و من
بیشتر از هر زمان دیگری دوست دارم پا روی رد قدمهایش بگذارم.
او برنخواهد گشت و دلتنگیهای خواهرانش را نیز پایانی نخواهد بود.