اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
دوشنبه ، 10 ارديبهشت ماه 1403
21 شوال 1445
2024-04-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 107
بازدید امروز: 3639
بازدید دیروز: 2660
بازدید این هفته: 6299
بازدید این ماه: 50622
بازدید کل: 14918713
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



کاش زمان در پوبدا یخ می‌زد!

                                   
                                           اعظم بهرامی


 

کاش زمان در پوبدا یخ میزد!


 

 

به عکس‌هایت کنار رودخانه، در موزهخانههای روستایی، در کنار صندلی سه پایه در ژنو، در رستوران کوچکی در گوشه دنجی از شهر لندن و میان کوه‌ها، بالای صخرهها و لای برف‌ها نگاه می‌کنم و باور نبودنت سخت و سخت‌تر می‌شود. تمام فایل‌های صوتی‌ات را ذخیره کرده‌ام و هرازگاه می‌شنومشان،  به برنامه‌مان برای پروژه تطبیق قوانین محیط زیست در ایران فکر می‌کنم و ایده‌هایت را در ذهن زمزمه می‌کنم.

به طعم آخرین بشقاب قرمه سبزی که برایم پخته بودی فکر می‌کنم و اخرین بستنی زعفرانی که با هم خوردیم. چرا این جزییات در پی به یادآوردنت در ذهنم دور می‌زند؟ چرا جزییات لبخندت، آن بالکن کوچک با گلدان‌ها، دوچرخه و کوله‌پشتی‌ات چنین نزدیک و ملموس مقابل چشمانم است؟ زنگ زدم گفتم خواب دیدم تولد ۴۰ سالگی‌ام بروم بخارست. میآیی با هم برویم؟ تا عصر برایم چند لینک از نقاط دیدنی بوداپست فرستادی. زنگ زدم و کلی خندیدیم که بخارست و بوداپست را با هم اشتباه گرفته بودی. حالا فکر می‌کنم چرا ان خنده‌ها اینقدر زود پابان گرفت. باورت می‌شود همانطور که کنار هم در قاب این همه تصاویر ثبت شدیم ماندگار شدیم، در خاطراتم ثبت و ماندگار شدی.

رفیق نازنین! نمی‌توانم حتی صدایت کنم! نمی‌توانم حتی در دلم صدایت کنم. نامت برایم پر از مهربانی و لبخند است وآرزو می‌کنم کاش در پوبدا زمان یخ می‌زد! کاش در ان کوههای ۷ هزار متری زمان منجمد می‌شد و هرگز به ساعت رفتنت نمی‌رسید! چه بیش از این شعر که دوستش می‌داشتی بهتر می‌تواند یاد و نامت را در این چند خط که به سختی از تو نوشتم ماندگار کند؟ می‌دانم از بالای آن صخره‌های مه گرفته با لبخند نگاهمان می‌کنی.

سرگذشت تو در استمرار من، 
چرا براى آن همه رویا 
در صف‌هاى طولانى 
قطارى رد نشد؟ 
من از یكی‌شان لزج و خسته سُرخوردم
تا انتهاى تعبیرش
و شفاف در خیال روبان‌هاى آبى دور گیسوانت 
فرورفتم.
چقدر پاییزها ساده از من عبور می‌كنند
چقدر فصل‌ها و ماه‌ها ساده 
روزهاى بى‌تو بودن می‌شوند 
و تو
از آخرشان سر بیرون مى‌آوری. 
این اندوه ادامه‌دار را به گیسوانت 
این گیسوانت را به ادامه‌ى اندوه
این تركیب گیسوانت در انبوهى از اندوه.
خسته نشو
از خواندن این همه اندوه خسته نشو!
تا روزگار برایمان سرنوشت‌هاى ریسیده‌اش را 
پنبه كند
خسته نشو!
قربان آن نگاه استمراری‌ات، 
آن شب‌هایى كه در من تكرار می‌شدند و تاریكم نمی‌كردند،
آن شریان‌هایى كه قلبم را به ضربان نمی‌انداختند
آن حروف كه كلمه و كلمه‌هایى كه جمله نمی‌شدند
آن و این و تمام نگاه‌هاى استمرارى‌ات، 
قربانت نقطه.

 

 

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات