اعظم بهرامی
کاش زمان در
پوبدا یخ میزد!
به عکسهایت
کنار رودخانه، در موزهخانههای روستایی، در کنار صندلی سه پایه در ژنو، در رستوران کوچکی در گوشه
دنجی از شهر لندن و میان کوهها، بالای صخرهها و لای برفها
نگاه میکنم و باور نبودنت سخت و سختتر میشود. تمام فایلهای صوتیات را ذخیره
کردهام و هرازگاه میشنومشان، به برنامهمان
برای پروژه تطبیق قوانین محیط زیست در ایران فکر میکنم و ایدههایت را در ذهن
زمزمه میکنم.
به طعم آخرین
بشقاب قرمه سبزی که برایم پخته بودی فکر میکنم و اخرین بستنی زعفرانی که با هم
خوردیم. چرا این جزییات در پی به یادآوردنت در ذهنم دور میزند؟ چرا جزییات لبخندت،
آن بالکن کوچک با گلدانها، دوچرخه و کولهپشتیات چنین نزدیک و ملموس مقابل
چشمانم است؟ زنگ زدم گفتم خواب دیدم تولد ۴۰ سالگیام بروم بخارست. میآیی با هم
برویم؟ تا عصر برایم چند لینک از نقاط دیدنی بوداپست فرستادی. زنگ زدم و کلی
خندیدیم که بخارست و بوداپست را با هم اشتباه گرفته بودی. حالا فکر میکنم چرا ان
خندهها اینقدر زود پابان گرفت. باورت میشود همانطور که کنار هم در قاب این همه
تصاویر ثبت شدیم ماندگار شدیم، در خاطراتم ثبت و ماندگار شدی.
رفیق نازنین!
نمیتوانم حتی صدایت کنم! نمیتوانم حتی در دلم صدایت کنم. نامت برایم پر از
مهربانی و لبخند است وآرزو میکنم کاش در پوبدا زمان یخ میزد! کاش در ان کوههای ۷
هزار متری زمان منجمد میشد و هرگز به ساعت رفتنت نمیرسید! چه بیش از این شعر که
دوستش میداشتی بهتر میتواند یاد و نامت را در این چند خط که به سختی از تو نوشتم
ماندگار کند؟ میدانم از بالای آن صخرههای مه گرفته با لبخند نگاهمان میکنی.
سرگذشت تو در استمرار من،
چرا براى آن همه رویا
در صفهاى طولانى
قطارى رد نشد؟
من از یكیشان لزج و خسته سُرخوردم
تا انتهاى تعبیرش
و شفاف در خیال روبانهاى آبى دور گیسوانت
فرورفتم.
چقدر پاییزها ساده از من عبور میكنند
چقدر فصلها و ماهها ساده
روزهاى بىتو بودن میشوند
و تو
از آخرشان سر بیرون مىآوری.
این اندوه ادامهدار را به گیسوانت
این گیسوانت را به ادامهى اندوه
این تركیب گیسوانت در انبوهى از اندوه.
خسته نشو
از خواندن این همه اندوه خسته نشو!
تا روزگار برایمان سرنوشتهاى ریسیدهاش را
پنبه كند
خسته نشو!
قربان آن نگاه استمراریات،
آن شبهایى كه در من تكرار میشدند و تاریكم نمیكردند،
آن شریانهایى كه قلبم را به ضربان نمیانداختند
آن حروف كه كلمه و كلمههایى كه جمله نمیشدند
آن و این و تمام نگاههاى استمرارىات،
قربانت نقطه.