رزا جمالی
نماز مغرب
شعری از لوئیز گلیک
فارسیِ رُزا جمالی
در نیستنِ تو که مدام کش میآید
به من روا داشتی
که ازین زمین چیزی بسازم
که تو این را خواستهای
بازگشتنیست به گذاردن
قصوری مهم
در آنچه که باید انجام میدادم
زمانی که به گیاهِ گوجه نظر میافکندم
در فکرم که چرا نباید که تشویق شوم که رشد کنم
گوجهها و یا من، تو باید دست نگهداری
رگبار، شبهای سردی که از پیِ هم میرسند
بیشتر همین جا
جایی دیگر که تابستان از دوازده هفته بیشتر است
از آن سو
تمامِ اینها به تو بسته است
دانه ها را کاشتم
و به اولین خطوط رویش نگریستم
شبیه اضلاعی که زمین را میشکافت
وقتی که میپژمرد قلبم میشکست
لکه های سیاهی که در این ردیف مدام چند برابر میشوند
مطمئن نیستم که قلبی داشته باشی که این همه را دریابی
تو که بین مردگان و زندگان فرقی نمیگذاری
به شکلی متوالی آسیب ناپذیرند به داستانی که از پی میآید
ممکن است که ندانی
که تا چه اندازه ترس را در خود تاب آوردهایم
برگ هایی که تیره و تار شدهاند
برگهای قرمزِ افرا میافتند
حتا در مردادماه
در ابتدایِ تاریکی
این درختان تاک با من اند.