بخشندهتر از دریا
قِرانی دارد نزدیک
آدمی
خلقی تنگ و همیشه
بیانی تازه میدارد
این خورشید و ماهِ به اعداد
پس سِفر پیدایش اِستاره از درخت آغازید
و آسمان، نه به آن بلندا که پنداری
چگونه دست به ستاره نبرم اکنون
که میزان
قطره قطره
میچکد و
مِهر
قانونی دیگر دارد
به خوابها و خواب زدهها
و گربه ی لاغری که زمین به تاراج می بُرد...
آنجاست که فواحش از درختان میآیند و
جم
جامی دو رنگ
خرمابنی را بتکان اکنون
ای مریمیتر از مریم
بیگانه و غریبهتر
انتحار
که نشان دل جویی از عبث
متنکّروار
عسرت چیست اکنون؟
حقیقت و –
زندگی روی دیگر، هرگز
کوزهای بی آب است و خلخال
فقط
بنگر به کدام حلقوم سخن می گویم
در کدام زبان و کام
که خیمه را آبی سوخته میبینی
پس چگونه قبیلهای منکر آرم
که به اکراه دست سوده و
بگذرم؟
تویی در اقصای زمین
بیهوده گار!
و ایران آنجا که تو ایستادهای
نِشسته و مانده
و زمین
آن اندکِ ایستادنی حالا به کجاست؟
بی ثقل
روزنه
و گوری
فاتح؟
بگذار دریاها به کرانه آیند و
موجی را به لب
تا ناشنواترین حرف،
بوسه باشد و قبله
بس ای عشق
هیچ از این زبان کهنه دانی
و مجنون حکایت تاریکیهاست
و از عمق تاریکی خزان بیرون میآید
برای توست که مینویسم
ای سایهی روی دیوار
انگار صرفِ کشتیهاست
به آبِ روان و
قلم
داروی ایام
پس به هیکل بنشین و
سوره ای از آسمان خواه
به کدام زبان شنوا شوی
ای عشق!
بی هم سخن-
باطل اباطیل است
جز اوییِ تو که ندانم به کدامین ایامست
در این پنجدریِ رو به آفتاب نشستهام و
آفتاب را حلاجی میکنم
که نور هم سایه نشین است
می پرسم و گریانم
همیشه
کیست در شغل خود اسیر و این ایام؟
تا اسارت را معنایی آورانم
مفرغینتر
از
دروغ و
آدمی
حکایت جان و تصاحب است
زمین
محل مردگان
حق با ما همین بوده، نبوده از ترس کدام اِعرابی؟
پتیارهی خاموش سپید پوش
اعوجاج چشمهاش موج
چشمهاش
هزاربینی سلطان و
دوبینی خزان
منخرین
گوسالهای سیاهتر از قیر و اندوده به دود و مرکب
جوهر برای او که به آب و خاک
جانوری دوگانهست
وزغ
یا که
غورباغهتر از
دوگانه-زیست
این هم آتشی که برای اجاق میخواستی
و اجاقی که به مستریح و
راحت؟
این شکل از مشتریست یا که دارالمجانین؟ زنده ی بیدار؟
پس شقه شقه خواهی شد و
اندام
به شعبده خواهی خوراند و
اندرونه
شَعوذه
به شعبده باز
که این سهم هر گوشهی ایران است
حریم آتش و نوریم
به گُردان و گَرداندن و امکان
طواف تو را خواهند
پس بازهم به گناهی سر بریده
نشسته
منتظرند
میشهای این ایام
بر تخت و مِلحفه
بر این رنگینهی بیهودگیها
تنها اندام جنسی حیوان میجویند و
انگشت بر قرمطیان مینهند
بیرون از هرچه میریزد
این یاقوت و مرجانی هواییست
هبه برای لمس و نور
و در زیر درختان
چه خواهد گذشت
بر ریشهها و جرثومه
ذرهای خاک؟
حرامت باد
این مدید از زمانه و زمان
خندان
که پوزخندی مکرر است
انار دانه دانه
نه دانهای بهشتی و
نه یک دانه از بهشتست
به حسب و حساب سنگان
که پوشیده در نور خویش است
مریم دوران
مریمی تر از مریم
دریا و کرانه تر
چه خواهی؟ میران؟
بر رفرفه باش و
بال کبوتران
که آن ضمیر برای اشاره هم جان ندارد
و این بر هیچ نشانی نخواهد نشست
که نام شبانهات را
تنها من میدانم و
آن
بزرگترین نامها
که
مگر-
رو به پایان؟