اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
دوشنبه ، 10 ارديبهشت ماه 1403
21 شوال 1445
2024-04-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 106
بازدید امروز: 3642
بازدید دیروز: 2660
بازدید این هفته: 6302
بازدید این ماه: 50625
بازدید کل: 14918716
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



مرگ و تحول آن در شعر معاصر ایران

                             
                                            لیلا صادقی



                             مرگ و تحول آن در شعر معاصر ایران

 


 

مرگ یکی از با اهمیت‌ترین مفاهیمی است که در طول تاریخ ذهن بشر را به خود مشغول کرده و به نقل از نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت، «همه مرگ را مهم می‌‌انگارند امـا هنـوز آن را جـشن نگرفتـه‌انـد» (آشوری، 1384: 100). مرگ همچنان در طول تاریخ مقوله‌ای مهم در زندگی و اندیشه‌ی انسان‌ها بوده و همواره برای اقوام مختلف مراسم و باورهای متفاوتی را ایجاد کرده است. یکی از دستاوردهای برجسته‌ی علوم شناختی بررسی مفهوم مرگ در اندیشه‌ی انسان و چگونگی تأثیر مفهوم‌سازی مرگ در زندگی او است. به باور برخی روان‌شناسان، از آنجایی که انسان‌ها می‌دانند که زندگی فرصتی محدود برای رسیدن به آرزوها است، طبیعتن از مرگ می‌هراسند و زمانی که به مرگ خود می‌اندیشند، بیشتر به ارزش‌های موجود در زندگی خود پی‌می‌برند. درواقع به باور بلکی، نگاه انسان به مرگ بر شکل زندگی او تأثیر می‌گذارد  (ر.ک. بلکی، 2013). شاعران معاصر ایران نیز هر یک نسبت به مرگ همواره نگاه‌ها و باورهای متفاوتی داشته‌اند و این نگاه از خلال استعاره‌های مفهومی شعرهایشان قابل دسترسی است. مرگ، به گونه‌های متفاوتی بر سبک زندگی آن‌ها تأثیر گذاشته، به‌گونه‌ای که برخی در پی غنیمت دانستن دم بوده‌اند، چراکه بودن را دوام ندیده‌اند و برخی دیگر تحت تأثیر فرهنگ و نوع تفکر خود به افرادی تلخ و عبوس تبدیل شده‌اند که همواره مرگ را افیون جان پنداشته‌اند. از آنجایی که مرگ با عدم حرکت و زندگی با حرکت و پویایی رابطه‌ی مستقیم دارد، می‌توان گفت نگاه به مرگ در تعامل استعاره‌ و مجاز مفهومی با یکدیگر که ماهیت ذهن انسان است، شکل می‌گیرد و در شعر شاعران معاصر ایران براساس عصری که شاعر در آن زندگی می‌کند، شرایط اجتماعی و نیز جهان‌بینی که ذهنیت و فردیت شاعر را شکل می دهد، شش نوع طرح‌واره و نگاه به مرگ و زندگی را در شعر معاصر ایران می‌توان رقم زد.

1. طرح‌واره‌ی تقابل: مرگ مقابل زندگی است

شاعرانی چون نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، فریدون توللی، فریدون مشیری و بسیاری از شاعران دهه‌ی سی و چهل مرگ را براساس نظام شناختی انسان آن زمان، پایان پویایی انسان به عنوان یک موجود زنده دیده‌اند. درنتیجه، از آنجایی که پایان وجود در تجربه‌ی بدنمند انسان، مفهومی تلخ و غم‌انگیز تلقی می‌شده، شاعرانی که چنین نگاهی به مرگ داشته‌اند، در مواجهه با آن دچار شوک عاطفی شده‌اند. آن‌ها مرگ را به قدری تلخ و نابهنجار تصور کرده‌اند که آن را در تقابل با زندگی و نه درکنار آن قرار داده‌اند. به عنوان مثال، نیما یوشیج در شعر «ناروایی به راه»، صفت «سیه‌کار» را برای مرگ قائل است که کینه می‌ورزد و همچنین در شعر «آی آدم‌ها»، مرگ غریق را در مقابل زندگی آدم‌ها قرار می‌دهد. به طور کل، آن شعر به دو قطب «یک نفر» و «دیگران» تقسیم می‌شود که در جهان «یک نفر» تمام افعال کنشی به‌کار می‌رود، اما در نهایت زندگی غریق در آن جهان به پایان می‌رسد. از سوی دیگر در جهان «دیگران»، تمام افعال غیرکنشی به‌کار رفته و دیگران آرام و بی‌تفاوت به زندگی خود ادامه می‌دهند. در نگاه نیما، جهان مرده و زنده هرگز با یکدیگر تلاقی پیدا نمی‌کنند و همواره در مقابل یکدیگر و در سیتز با هم قرار دارند، به‌گونه‌ای که تمام اشیای اطراف «آدم‌ها» و «یک نفر» در آن شعر نیز به این دو جهان دو قطبی تقسیم می‌شوند: ساحل/آب، سکوت کردن/فریاد زدن، نشستن/دست و پا زدن، شاد بودن/جان سپردن، آرامش/وحشت، ... . در شعر فریدون مشیری نیز مرگ در مقابل زندگی قرار دارد و او مرگ را باور نمی‌کند و در تقابل با زندگی قرار می‌دهد: «بالاترین ناباوری مرگ است/ در عرصه پیکارمان با مرگ/ تدبیری نمی‌دانیم/ وقتی شبیخون می‌زند، ناچار/ در بهت، در ناباوری، خاموش می‌مانیم» (ر.ک. مشیری، 1335). در نگاه مشیری، مرگ چیزی در مقابل طبیعت و مخرب آن است. در شعرهای او، انسان با زندگی کردن خود درحال پیکار با مرگ است و مرگ چیزی نیست جز دشمن که با شبیخون زدن، موجودیت انسان را به پایان می‌رساند و این پایان به ناگزیر تلخ است، چراکه هیچ موجودی مایل به پایان خود نیست: «باز در دیده غمگین سحر/ روح بیمار طبیعت پیداست / باز در سردی لبخند غروب/ رازها خفته ز ناکامی هاست » (همان). در این نوع نگاه، مرگ روح بیمار طبیعت است که باعث ویرانی، پایان، انهدام و نیستی است. غروب در نگاه مشیری، بخشی از طبیعت نیست، بلکه ناکامی خورشید در حضور است، گویا تنها آن وجه از طبیعت که روشنی است، نشان از بودن و زندگی دارد و آن بخش دیگر، فقدان گرما، فقدان شادی، فقدان بیداری، فقدان سلامتی، فقدان لبخند و تمامی فقدان‌ها است که مرگ را مفهوم‌سازی می‌کند. او در شعر «آفتاب پرست»، به وضوح این نگاه دو قطبی را در مفهوم‌سازی هایش به کار می‌برد و بر این باور است که: «آن دور در آن دیار هول‌انگیز/ بی‌روح فسرده خفته در گورم/ لب بر لب من نهاده کژدمها/ بازیچه مار و طعمه مورم/ در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ / بنشسته به روی دخمه‌ها بیدار/  [...]/ از گور چگونه رو نگردانم/ من عاشق آفتاب تابانم/ من روزی اگر به مرگ رو کردم/ از کرده خویشتن پشیمانم» (همان).

اخوان ثالث نیز با نفرت و اندوه به مرگ می‌نگرد و مفهوم مرگ به‌مثابه‌ی ضدقهرمان داستان‌ در شعرهایش قد علم می‌کند. مرگ از نظر او چنان منفور و کریه است که در تقابل با زندگی قرار دارد و بر صورت او به عنوان انسان دژخیم تفوی لعنت می‌فرستد: «عشق را عاشق شناسد/ زندگی را من/ من كه عمری دیده‌ام پایین و بالایش/ كه تفو بر صورتش/ لعنت به معنایش» (اخوان، 1383-ب: 250). در نگاه او، همانند مشیری، مرگ دشمنی است که با انسان، یا به عبارتی با زندگی انسان در پیکار است و مدام در این نبرد به او شبیخون می‌زند. شاعر به آن دلیل که زندگی را چنان قهرمان و دلیر نمی‌بیند که از این پیکار پیروزمند بیرون آید، از زندگی نیز بیزار می‌شود: «چه وحشتناك/ نمی‌آید مرا باور/ و من با این شبیخون‌های شوم و بیشرمانه‌ای كه دارد مـرگ/ بدم می‌آید از این زندگی دیگر» (همان: 66-67). او در شعری دیگری در کتاب ارغنون، مرگ را فقدان می‌بیند و در هستی، هرآنکه می‌میرد، مهمان ناخوانده‌ای تصور می‌شود که جایش را به دیگری می‌دهند تا بودن را ادامه دهد. این فقدان از نظر اخوان تغافل است و زندگی یعنی بودن و لاغیر: «مگر به سفره‌ هستی نخوانده مهمانم /که میزبان به تغافل سپرده جای مرا» (1383: 20). به طور کل، تلخی و نابهنجاری مرگ در غالب اشعار اخوان به چشم می‌خورد که واکنش طبیعی انسان از بدو تاریخ تاکنون نسبت به پایان هر چیز خوشایندی بوده است، مگر در مواردی که فرد به دنیایی دیگر، بهشتی آن جهانی و زندگی دیگر باور داشته باشد: «تلخ است خوردن زهر، خاص از ساغر مرگ» (همان: 196). اما با وجودی که مرگ برای اخوان در تقابل با زندگی قرار دارد، همان گونه که دوست در تقابل با دشمن، گاه زندگی را آنچنان تلخ و ناگوار می‌یابد که آرزوی مرگ می‌کند: «زندگی را دوست می‌دارم/ مرگ را دشمن؛/ وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم/ که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!» (همان، 1383-ب: 250).

2. طرح‌واره‌ی جزء و کل: مرگ بخشی از زندگی است

از گذشته تا کنون نگاهی که به موازات «مرگ مقابل زندگی» وجود داشته، «مرگ بخشی از زندگی است» بوده و در شعرهای عارفانه در سنت ادبی ما همواره مرگ شتافتن به سوی معشوق دیده‌ شده است، اما آنچه که در نگاه کسانی چون سهراب سپهری تازه‌تر به‌شمار می‌رود، درنظر گرفتن روح طبیعت به جای معشوق عرفانی است. عرفان هندی که انرژی جهان را همواره در چرخش می‌داند، بر نگاه بسیاری از شاعران و نویسندگان جهان تأثیرگذار بوده و پیوستن انسان به طبیعت به جای خدا، چیزی بوده که محصول تعامل فرهنگی در عصر مدرن و شکل‌گیری نوعی سمبولیسم است که در غرب تحت تأثیر شرق قرار داشته و دنیایی ماورای واقعیت را به تصویر کشیده که همان جهان ماورایی ذهنی است. از نگاه شاعران طبیعت‌گرا، مرگ بخشی از چرخه‌ی طبیعت و شکل دیگری از بودن است یا به عبارتی مرگ بخشی از زندگی است. سهراب سپهری براساس شعرش، بر این باور است که «گاه زخمی كه به پا داشته‌ام/ زیر و بم‌های زمین را به من آموخته اسـت/ گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است» (سپهری، 1370: 296). او در دوره‌ای می‌زیست که چگونگی مفهوم‌سازی او از جهان پیرامون، به ویژه مرگ، به صورت «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت»، با انتقاد دیگر صاحب‌نظران از جمله براهنی مواجه شده، به شکلی که در مقاله‌ای با عنوان «آشنایی با بچه بودای اشرافی» (1383) او را شاعر برج عاج نشین خطاب می‌کند و به جهان‌بینی او خرده می‌گیرد. براهنی نگاه سپهری را در تعارض با درك صداهای ویران كننده زندگی امروز می‌داند و بر این باور است که سپهری به این دنیای آشفته پشت كرده (272-274)، درحالی که برای سپهری، آنچه از نظر دیگران آشفتگی تلقی می‌شود، بخشی از طبیعت است و او می‌گوید: «و نترسیم از مرگ/ (مرگ پایان كبوتر نیست/ مرگ وارونه یک زنجره نیست/ مرگ در ذهن اقاقی جاری است/ مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد/ مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید/ مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان/ مرگ در حنجره سرخ گلو می‌خواند/ [...]/ گاه در سایه نشسته است و به ما می‌نگرد» (همان: 296). به باور او، مرگ بخشی از طبیعت است. اگر موجود زنده‌ای بمیرد، از چرخه‌ی حیات خارج نشده، بلکه به شکلی دیگر همچنان در طبیعت حضور دارد، به همین دلیل مرگ تلخ نیست، ویرانگر و هراسناک نیست، بلکه شکلی دیگر و سویه‌ای دیگر از زندگی کردن است. فروغ فرخزاد نیز در بخش‌هایی از شعرهایش، نگاهی سپهری‌وار داشته، اما گویا به کار بردن قید «شاید» تردید او نسبت به این نگاه را نیز در خود دارد که جهان‌بینی شک و یأس را در او نشان می‌دهد: «شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان / که زیر بارش یکریز برف مدفون شد / و سال دیگر، وقتی بهار / با آسمان پشت پنجره همخوابه می‌شود / و در تنش فوران می‌کنند / فواره‌های سبز ساقه های سبکبار/ شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار» (فرخزاد، 1368: 411). در نگاه فروغ، مدفون شدن دو دست یک جوان زیر برف یا به عبارتی مرگ، حقیقت است و به عنوان بخشی از طبیعت سال دیگر با بهار شکوفه خواهد داد. او به انسان همچون طبیعت نگاه می‌کند که پس از مرگ، به شکلی دیگر به حیات ادامه می‌دهد، اما از این رو که تجربه‌ی چنین حیاتی از جانب شاعر بدنمند نمی‌شود و درک آن دسترسی‌ناپذیر است، نگاه او به چنین مرگی مانند سپهری سرخوشانه نیست و او همواره با تردیدی فلسفی به مرگ اندیشیده و در نهایت، به الگوی «زندگی همان مرگ است» رسیده است، که بازتابی از نگاه یأس‌آلود او نسبت به هدف زندگی است.

3. طرح‌واره‌ی این همانی: زندگی همان مرگ است

برخی از شاعران مرگ را زندگی بی‌هدف و بودن بی‌تأثیر فهمیده‌اند، به‌گونه‌ای که کنش‌مندی آن‌ها به عنوان یک هستی اجتماعی در طول زندگی خنثا شده و به انسان‌هایی منفعل تبدیل می‌شوند. فروغ فرخزاد در سیر تحول فکری خود، مفهوم‌سازی‌های مختلفی از مرگ را تجربه کرده است. او در مجموعه‌ی «اسیر» و «دیوار»، همچون مشیری و اخوان ثالث، مرگ را در تقابل با زندگی فهمیده بود و در مجموعه‌ی «عصیان»، در برابر مرگ عصیان کرد، اما در «تولدی دیگر» سرخورده از زندگی، روزمرگی و مردمان آن، زندگی در جامعه را شبیه به مرگ دید، چراکه نه امیدی به مردم و نه امیدی به آینده‌ی این اجتماع در خود یافت. برای او زندگی همان مرگ بود، همان گونه که زنی هر روز با زنبیلی از یک خیابان می‌گذرد یا مردی با ریسمانی خود را از شاخه آویزان می‌کند: «زندگی / شاید / یك خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد / زندگی شاید / ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد» (همان: 387). او در شعرهای آخرش روزمرگی و بی‌هدفی سهمناکی را به تصویر می‌کشد که با مرگ برابر است. روزمرگی از نگاه او همان عدم تحرک و پویایی میان مردم اجتماع است، و این یعنی همان مرگ: «باور كنید /من زنده نیستم/ [...]/ من هیچگاه پس از مرگم/ جرأت نکرده‌ام که در آینه بنگرم/ و آنقدر مرده‌ام / كه هیچ چیز مرگ مرا دیگر/ ثابت نمی‌كند» (همان: 345-346). چنین نگاهی که حاصل یأس فلسفی و دل کندن از اجتماعی است که سالیان سال درخود مانده، زندگی را بی‌ارزش و ناچیز می‌فهمد، همانگونه که شاعران و هنرمندان سبک سمبولیسم در اروپا، پس از تجربه‌ی تلخ درگیری در جنگ جهانی و هلاک هزاران انسان بی‌گناه، زندگی را ناچیز دیدند و به پایان دادن خودخواسته‌ی زندگی گرایش پیدا کردند: «چیزی نبوده‌ام/ عشق و میل و نفرت و دردم را/ در غربت شبانه‌ی قبرستان/ موشی به نام مرگ جویده‌ست» (همان: 344). شعر «دیدار در شب» یکی از شعرهایی است که به وضوح این نگاه یأس‌آور را نشان می‌دهد، نگاهی که زندگی انسان‌ها را به چالش می‌کشد و زنده بودن آن‌ها را با مرگ یکی می‌داند، انسان‌های زنده‌ای که تغییری در سرنوشت خود و جامعه‌ی خود ایجاد نمی‌کنند، فاقد اولین اصل حیات که همان پویایی است، هستند. آن‌ها تفاله‌های یک زنده‌اند، آن‌ها مرده‌اند، اما چون از نقاب زندگی استفاده می‌کنند، مرگشان را کسی نمی‌بیند و این مرگ، همان بی‌هدفی و گذشتن بی‌چشم انداز است: «آیا شما كه صورتتان را/ زیر نقاب غم‌انگیز زندگی مخفی نموده‌اید/ گاهی به این حقیقت یأس‌آور اندیشه می‌كنید كه زنده‌های امروزی/ چیزی به جز تفاله‌های یك زنده نیستند؟» (همان: 347).

از دیگر شاعرانی که در برخی شعرهای خود، زندگی را مرگ می‌دانند، می‌توان به علی باباچاهی اشاره کرد. البته باباچاهی در عصری پر تناقض زندگی کرده و نگاه او به مرگ نیز پر تناقض و متنوع است یا شاید به عبارتی می‌توان گفت که او جهان‌بینی جامعی ندارد و هر لحظه درباره‌ی مفاهیم مختلفی همچون مرگ، به اقتضای شعرش، یک جور می‌اندیشد. نگاه او با تحول تدریجی همراه نیست، به شکلی که در بخشی از اشعار خود همزمان از یک سو، زندگی را مرگ می‌بیند و از سوی دیگر، مرگ را نوعی زندگی یا بخشی از زندگی. درنتیجه، اشعار او حاصل یک جهان‌بینی یکدست نیستند. در برخی از اشعار او که زندگی را همان مرگ مفهوم‌سازی می‌کند، نگاه بی‌تفاوت انسان به مرگ، تلخ تلقی می‌شود و نشان از بی‌ارزشی زندگی است: «دلم هوای پژمردن کرده است / چه بی‌تفاوتی تلخی! / دلم هوای مردن کرده است» (باباچاهی،1392 :52). او همچنین در برخی از شعرهایش اینطور فکر می‌کند که انسان‌ها مرده به دنیا می‌آیند و مرده از دنیا می‌روند که این همان بی‌حاصلی زندگی از نگاه شاعر است: «من مرده به دنیا آمده‌ام و اصل ماجرا را می‌دانم/ کسی حرف می‌زند از کسی که مرده/یا به قتل رسیده؟» (همان: 710). از سوی دیگر، مرگ را پایان زندگی نمی‌داند و برای نشان دادن شدت عشق، از مفهوم مرگ استفاده می‌کند: «دنیا/دنیا حجاب ماست/آن سوی حجاب باید با من باشی» (همان: 101) یا وقتی می‌گوید «تا نفسی تازه م‌ کنم/ از درَ دیگرم‌ آید/ مرگ / به طراری/ برگی پژمرده به کف دارد و/ سیبی دندان زده را/ میشود آیا که رپ رپ سم اسبی براندش از پیش چشم؟» (همان: 459)، به نوعی مرگ را بخشی از زندگی بیان می‌کند و در جایی دیگر، مرگ را وسیله‌ای می‌بیند برای توصیف زیبایی‌ها: «من مردهام/ و تا چند دقیقه دیگر /همه از همه زیباترند/ و مرده‌اند» (همان: 748).

در نگاه فرزانه قوامی (1397) مرگ چیزی است که در روابط میان انسان‌ها رخ داده یا کسالتی که زندگی را فراگرفته است. افسردگی حاکم در خانه یا جامعه، افسردگی روابط به نوعی به‌واسطه‌ی مفهوم مرگ در شعر او بیان می‌شود: «یک سال دیگر/ تو را در کهکشانی تاریک ملاقات خواهم کرد/ مرگ را با آغوش باز فرا خواهم خواند/ و لامسه‌ام را به حظی وافر و بی‌چند و چون خواهم سپرد» (قوامی،1397: 93). او در شعری دیگر، قلمروی زندگی گوساله را بر قلمروی زندگی انسان نگاشت می‌کند تا مفهوم روزمرگی و بی‌هدفی را برای زندگی که همان مرگ است، ایجاد کند. در جهان شعر قوامی، این پرسش مطرح می‌شود که وقتی کسی مرده است، چرا باید خودش را بکشد؟ و این تلخ‌ترین پرسشی است که پوچی و خالی بودن زندگی را به تصویر می‌کشد: «چرا من باید خودم را می‌کشتم/ وقتی که می‌توانستم/ هر صبح مثل گوساله‌ای کوچک روی ران‌هایم بایستم/ چرا من باید تو را می‌کشتم/ وقتی که اینگونه با شوق سبزیجات تازه را می‌جویدی» (همان: 35).

در شعری از شهین منصوری (1396)، باز با همین نوع نگاه استعاری مواجه هستیم که زندگی همان مرگ است و این ناشی از عدم تحرک، پویایی و تغییری است که دلیل بر زنده بودن باشد. به عبارتی، روزمرگی یکی از ناخشنودی‌هایی است که نسلی از شاعران همواره به آن پرداخته‌اند و شاید انعکاسی باشد از شناخت بدنمند آن‌ها از عصری که در آن زندگی می‌کنند، عصری که نه تغییر می‌کند و نه امکان تغییر را برای انسان‌ها فراهم می‌کند، عصری که احساس مردگی در آن غالب است بر زندگی: «من / دست خودم نیست/ هر روز به خاکستر جنازه‌ام می نازم/ سرسخت‌ترین مرده‌ای که تا به حال دیده‌ام»(منصوری، 1396: 13).

4. طرح‌واره‌ی نوعی از چیزی: مرگ نوعی زندگی است

الگوی «مرگ نوعی زندگی است» که به معنای هدفمند بودن مرگ تلقی می‌شود، برخلاف ساخت مفهومی پیشین قراردارد و برخی شاعران از جمله شاملو چنین نگاهی به مرگ دارند. در این نوع تعامل استعاره و مجاز مفهومی برای ساخت یک الگوی مفهوم‌سازی، مرگ مفهومی ایدئولوژیک و اسطوره‌ای پیدا کرده و چگونگی یا نوع مرگ باعث منفی یا مثبت بودن نگاه‌ها نسبت به مرگ می‌شود. در صورتی‌که مرگ اختیاری به منظور تحقق هدفی باشد، آن مرگ ارزشمند است و نوعی زندگی تلقی می‌شود. اما اگر مرگ غیرارادی، بی‌هدف و براساس چرخه‌ی طبیعت ایجاد شود، پست و بی‌ارزش دیده می‌شود. از نگاه شاملو که مرگ در راه آزادی را می‌ستاید یا شاعران مذهبی که مرگ در راه باورها را ارزشمند تلقی می‌کنند، مرگ نوعی زندگی است اگر هدفمند باشد: «گر بدین‌سان زیست باید پست/من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را بـه رسوایی نیاویزم/بر بلند كاج خشك كوچه بن بست/گر بدین‌سان زیست باید پاك/من چه ناپاكم اگر ننشانم از ایمان خود، چون كوه/یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاك»(شاملو، 1372: 129). در نگاه شاملو، مرگی که برای ایمان نباشد، رسوایی است. درواقع، استعاره‌ی «تسلیم شدن، مرگ است» و «مقاومت کردن زندگی است»، منجر به ارزشی شدن یا ضدارزشی شدن مرگ می‌شود، به شکلی که شاعرانی که چنین نگاهی به مرگ دارند، از یک پدیده بنا به بافت دو تفسیر متفاوت قائل هستند: یکی بگاه آمدن و دیگری بی‌گاه. بگاه آمدن پاسخی دریافت خواهد کرد و پایان زندگی تلقی نمی‌شود، همانگونه که بی‌گاه آمدن نیز منجر به نیستی و فنای انسان نمی‌شود: «باید استاد و فرود آمد / بر آستان دری که کوبه ندارد/ چرا که اگر بگاه آمده باشی، دربان به انتظار توست و اگر بی‌گاه / به در کوفتنت پاسخی نمی‌آید» (همان، 1376: 17). به نظر می‌رسد مفهوم‌سازی مرگ از نگاه شاملو، بنا به نوع مرگ، شکل‌های متفاوتی دارد. او مردن را زمانی زیبا می‌بیند که انسان، مرگ را شکست داده باشد، بر آن غلبه کرده باشد یا معنای آن را به پیروزی تغییر داده باشد. در «هوای تازه»، قافیه‌ی زندگی را مرگ می‌داند و قافیه پایان ظاهر مصراع یا سطر است، اما پایان شعر نیست. درنتیجه نمی‌توان چنین سطرهایی در شعر شاملو را به مفهوم‌سازی مرگ به عنوان پایان حیات نسبت داد، چراکه اهمیت مفهوم‌سازی مرگ در اشعار شاملو، تعریف مرگ نیست، بلکه مقوله‌بندی مرگ‌هاست. یکی از انواع مرگ‌هایی که از نگاه او ارزشمند تلقی می‌شود، مرگ در راه آزادی است که زندگی را هدفمند می‌کند. درنتیجه از نظر شاملو، مرگ نوعی زندگی است، نوعی انتخاب است، نوعی بودن که برای آدم‌ها از پس نبودنشان شکل می‌گیرد، نوعی تأثیر که زندگی را متحول می‌کند، نوعی حرکت و پویایی است و این  نوع مرگ همچون زندگی ارزشمند است.

  اگر شعر زندگی‌ست

ما در تک سیاه‌ترین آیه‌های آن

گرمای آفتابی عشق و امید را

احساس می‌کنیم.

 

کیوان

         سرود زندگی‌اش را

در خون سروده است

وارتان

         غریو زندگی‌اش را

در قالب سکوت.

اما اگرچه قافیه‌ی زندگی

                              در آن

چیزی به غیر ضربه‌ی کشدار مرگ نیست،

در هر دو شعر

                    معنی هر مرگ

                                             زندگی‌ست!

 (همان: 413)

در چنین نگاهی نسبت به مرگ، نه هراس هست و نه خشم، نه گریز هست و نه نفرت، نه ناامیدی و نه اندوه. در این نگاه، بیهودگی زندگی همچون مرگ نیست، چراکه مرگ خود هدفمند است و باعث «پی افکندن بارویی می‌شود از خویشتن خویش»، همان گونه که خسرو گلسرخی با مرگش بر جامعه تأثیر گذاشت، همان گونه که مختاری و پوینده و بسیاری دیگر. «جستن/ یافتن /و آنگاه /به اختیار برگزیدن / و از خویشتن خویش / بارویی پی افکندن / اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد / حاشا حاشا که هرگز از مرگ، هراسیده باشم» (همان: 191).

رضا براهنی نیز در برخی از اشعار خود چنین مرگی را مفهوم‌سازی می‌کند، گرچه در براهنی متأخر، مرگ به رابطه‌ی میان پدیده‌ها تبدیل می‌شود. او وقتی درباره‌ی گلسرخی می‌نویسد، سخن از کشته شدن شاعر و گلسرخی به میان می‌آورد و به نظر می‌رسد که جهان پس از گلسرخی به باور او وجود ندارد، به این معنا که مرگ پایان زندگی است، اما از آنجایی که می‌گوید «به دو چیز زنده است» و نمی‌گوید «بود»، پس، مرگ به عنوان نوعی زندگی در این شعر مفهوم‌سازی می‌شود، زیرا گرچه گلسرخی کشته شده، اما شکل مرگ او نامش را زنده کرده است و جهان نیز به نام او زنده مانده است: «جهان ما به دو چیز زنده است/ اولی شاعر/ و دومی شاعر/ و شما/ هر دو را کشته‌اید/ اول: خسرو گلسرخی را/ دوم: خسرو گلسرخی را» (براهنی، 1358: 64). مرگ گلسرخی از نگاه شاعر ارزشمند است، زیرا مرگی هدفمند و تأثیرگذار بوده، گرچه خود شاعر از میان رفته باشد: «شما خسرو گلسرخی را کشته‌اید/ حتی پیش از آنکه بکشید، کشته‌اید/ شما دو هزار و پانصد سال پیش ازین/ خسرو گلسرخی را کشته‌اید» (همان: 65).

5. طرح‌واره‌ی تعامل: مرگ رابطه‌ی میان پدیده‌ها است

یافتن رابطه‌ی میان پدیده‌ها به‌واسطه‌ی مفاهیمی چون مرگ، آزادی و غیره از جمله کارکردهای شعرهای زبان‌محور است. رضا براهنی، یدالله رویایی، محمد آزرم، رویا تفتی و آنچه به اصطلاح شعر دهه‌ی هفتاد نامیده می‌شود، شعری است که مرگ در آن به صورت «مرگ رابطه‌ی میان پدیده‌ها» مفهوم‌سازی می‌شود. رویایی در کتاب هفتاد سنگ قبر به‌واسطه‌ی مفهوم مرگ در پی یافتن روابط میان پدیده‌ها است و نگاه تازه‌ای به جهان پیرامون به‌واسطه‌ی مفهوم مرگ ارائه می‌دهد. او تمام کسانی را که مرده‌اند، با سنگ قبرهایشان معرفی می‌کند و زندگی‌هایشان را به‌واسطه‌ی سنگ‌هایشان شکل می‌دهد: «همیشه خواب من از بستن کتاب/ حالا کتاب باز من از خواب» (رویایی، 1379: 7). در نگاه رویایی، وقتی کتاب را می‌بندیم، کتاب می‌میرد، اما کتاب‌هایی هم هستند که وقتی تمام می‌شوند، درواقع تازه باز شده‌اند یا به عبارتی زنده می‌شوند. او با مفهوم سنگ قبر و مرگ، روابط تازه‌ای میان پدیده‌ها می‌یابد و با عباراتی موجز و کوتاه خواننده را به چالش می‌‌کشد. در جایی دیگر می‌گوید «و زندگی/حتای مرگ بود» (همان:38). درواقع، در این دو سطر، حرف ربط حتا، رابطه‌ی تازه‌ای میان زندگی و مرگ ایجاد می‌کند و لایه‌های خوانشی شعر مدام گسترش پیدا می‌کنند، به‌گونه‌ای که هر سطر بعد از تمام شدن بارها شروع می‌شود و بارها متولد می‌شود.

محمد آزرم نیز در نگاه به هر مفهومی، از جمله مرگ در پی یافتن روابط تازه‌ای میان دال‌ها است و کتاب «آیا» برای او چالشی است میان کلمات. «الف» و «ی» دو حرف اول و آخر الفبا هستند و «آیا»، کشفی است که نام کتاب آزرم است و مفهوم زندگی و مرگ را در خود خلاصه می‌کند. او در شعر اول کتابش، به طور مستقیم نامی از مرگ نمی‌آورد اما صرفن با روابطی که میان دال‌ها ایجاد می‌کند، مفهوم مرگ را نشان می‌دهد.

آه فرقی با هم ندارد وقتی از یکدیگر جدا ست

مشت مشت در صورتی که قادر نیست

درد از وارد و          مرگ از موارد

آزادی تا عمق          به خود سماجت دارد

(آزرم، 1396: 24)

او در شعر دیگری نیز به گونه‌ای دیگر مرگ را به عنوان روابط میان پدیده‌ها توسعه می‌دهد و در واقع، مرگ برای او به مفهوم غیاب یا فقدان نیست، بلکه به معنای فاصله‌ی میان معنای قراردادی و معنای موجود در بافت است، مرگ برای او وقفه‌ای است میان کلمات که دلالت تازه‌ای را ایجاد می‌کند: «یا حضرت دارم/چیزی برای دست/هیچ‌كدام از مرگ است/ بخواهی بحران می‌كنم به حتماً/ اما با كدام قرار؟» (همان، 1396: 73).

رویا تفتی نیز در غالب شعرهایش در پی یافتن رابطه‌ی میان پدیده‌ها است و مرگ برای او رابطه‌ای است میان دال‌ها. او در شعر بلندی به نام «عشق و کوتاهی و مرگ»، مرگ را به تصویرهای متفاوتی گره می‌زند، از جمله «پشت کسی ایستادن»، «فاصله‌ی میان آدم‌ها»، «عدم وجود علایق مشترک» و غیره: «به هجرت هم فکر کرده بود/جایی نیافت که مرگ نباشد /تو انسان را در درگاه آفریدی/ می‌شود چارچوبش کشید و رفت/یا چاهار طاقش گذاشت  / فاصله به مسافت نیست/ و علایق مشترک» (تفتی، 1398: 37). همچنین در شعر دیگری، مرگ را به صورت فقدان واژه‌ای که استعاره‌ای باشد از کوه می‌بیند و کوه خود استعاره‌ای است از حمایت و مجاز جزء به کل است از پشت یا کمر انسان که باعث نگه داشتن و ایستادن انسان می‌شود: «چطور به پیشنهاد خودش!؟/ کوهی که پشتم نبود را ندیده بود؟/ آخرش هم می‌ترسم خراب کنم/ مثل مرگی که از وسط/ مثل همین جا» (همان: 41).

6. وسیله: مرگ ابزاری برای زندگی است

برخی شاعران، مفهوم مرگ را ابزاری برای بیان مفاهیم دیگر می‌دانند و خود مرگ به عنوان پایان یا ادامه‌ی هستی، موضوعی نیست که نقطه‌ی عطف زندگی از نظر آن‌ها باشد، درواقع نگاه این نوع شاعران به مرگ نگاهی ابزاری است تا مفاهیم دیگری ساخته شود، گویی که از نظر آن‌ها مفاهیم مقصد مانند نشان دادن شدت عشق، شدت افسردگی، شدت روزمرگی و غیره اهمیت بیشتری نسبت به مفهوم قلمروی مبدأ مرگ و فقدان دارد و یا اینکه مفهوم مرگ برای آن‌ها مفهومی حل شده است که دیگر چالش برانگیز نبوده و یا دیگر دغدغه‌ی فکری آن‌ها نیست. به عبارتی، برای شاعران دهه‌ی اخیر که گرایش اصلی‌شان ساخت تصاویر زیبا و تأثیرگذار است، مرگ مفهومی است برای بیان مفاهیم مختلفی در زندگی. این شاعران، در پی تعریف مرگ نیستند، آنگونه که فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، اخوان و نیما بودهاند، بلکه در نظر آن‌ها مفهوم مرگ آنقدر بدیهی و ملموس است که می‌تواند صفتی باشد برای بیان چیزها، قیدی باشد برای به تصویر کشیدن فعل‌ها و یا حتا تصویری باشد برای ساخت یک منظره‌ی شاعرانه. شمس لنگرودی، در کتابی با عنوان می‌میرم به جرم آنکه هنوز زنده بودم (1388)، مفهوم مرگ را وسیله‌ای برای تصویرسازی مورد استفاده قرار می‌دهد: «تمام شده‌ای/ تمام شده‌ای/ سرفه کن!/ می‌خواهم به پاس آخرین کلمات/ که از دهانت می‌افتد/ سجده کنم خاک را» (لنگرودی، 1388: 19). در این شعر، کسی می‌میرد و واکنش دیگری سجده کردن برای تشکر از اوست. مرگ در این شعر وسیله‌ای است که شاعر مراتب قدردانی و تشکر خود را نسبت به شخصیت اصلی شعر اظهار کند. درنتیجه، مفهوم مرگ آن گونه که در تقسیم‌بندی‌های قبلی دیده می‌شد، هیچ جهان‌بینی خاصی را شکل نمی‌دهد و تنها ابزاری می‌شود برای تصویرسازی. در شعری دیگر از همین مجموعه، مردن برای نشان دادن شدت تشنگی مورد استفاده قرار می‌گیرد، همان گونه که صفت‌هایی مانند خیلی، بسیار، زیاد و یا فراوان چنین کارکردی دارند: «در آبم و از تشنگی می‌میرم/ لطفاً خم شوید/ از قلاب سوالی که بر لبم آویخته نجاتم دهید/ می‌خواهم به خواب روم/ در گوش ماهی دربسته‌ای/ که کلیدش آب شد» (همان: 37).

به عنوان مثال، روزبه سوهانی در مجموعه شعر تناهی (1397) مرگ را ابزاری برای همدردی با دیگران تصور می‌کند. دیدن مرگ خود به صورت زنی مرده وسط خیابان یا پسری که خود را از دار آویخته است، روایت حوادثی است که در جامعه‌ی شاعر می‌گذرد و انسان‌ها نسبت به آن بی‌اعتنا هستند. مرگ در نگاه شاعر، ابزاری است برای تصویرسازی دیگر مفاهیم، از جمله همدردی، تأسف، بی‌تفاوتی یا بی‌عطوفتی که در قالب استعاره‌ی «مرگ ابزاری برای زندگی است» شکل می‌گیرد.

من مرگ خودم را دیده‌ام

زنی بود با موهای بلند، با انگشت‌های بلند

افتاده وسط خیابان

خون بلندی از سینه‌اش رفته بود / لخته بر پیراهن

خون بلندی از دهانش رفته بود / لخته بر آسفالت

آن‌ها به مرگ بلند من خندیدند

من مرگ خودم را دیده‌ام

پسری بیست‌و چند ساله، با چشم‌های جوان، با انگشت‌های جوان

آویزان از سقف یک اتاق

خون جوانی از پیشانی‌اش رفته بود

لخته بر سنگ

خون جوانی از جای خالی دندان‌هایش رفته بود

لخته بر تن

آن‌ها به مرگ‌ جوان من تجاوز کردند

من بارها و بارها مرگ خودم را دیده‌ام

در هزاران نام

در هزاران شکل

در خیابان‌ها و اتاق‌ها

اما هنوز

همچنان

کماکان

مدام

هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم

کمی عطر به پیراهنم می‌زنم

دندان‌هایم را مسواک می‌کنم

و لبخند کوتاهی تحویل پنجره می‌دهم

که می‌دانم

یک روز

یک روز جوان و بلند

بارها و بارها

سلامم را به آن‌ها خواهد رساند

(سوهانی، 1397: 7-8)

همچنین در شعر دیگری از سوهانی در مجموعه «برسد به استخوانهایت» (1396)، تصویر دیگری از مرگ جهت نشان دادن بی‌تفاوتی مردم نسبت به سرنوشت یکدیگر دیده می‌شود، بی‌آنکه مانند نیما در «آی آدم‌ها» بخواهد دیگران را مورد خطاب قرار دهد یا وادار به کنشی اجتماعی کند: «هزاران بار هم که بمیری/ یک قطره خون از هیچ تلویزیونی نمی‌رود/ ما آرام نشسته‌ایم/ و با هر مرگ/ تنها وقفه‌ای کوتاه میان شام‌مان می‌افتد» (همان،1396: 40).

در شعری از محمد آشور، مفهوم مرگ ابزاری است برای یافتن هویت خود. در این بینش به مرگ، به نظر می‌رسد که مرگ، استقلال معنایی خود را از دست داده باشد و به عنصری کمکی برای بیان دیگر پدیده‌ها تبدیل شده باشد: «گم و گور کرده‌ام خود را / و گور خودم را گم... / خودم را گم نکرده‌ام اما / سایه‌ی من کو؟ / و این که صدا می‌کنید/ نام کوچک من است / نام من آنی ست / که روی گور خودم کندم / و گور خود را... » (آشور، 1382: 84).

گروس عبدالملکیان (1387) در شعرهای خود، جنبه‌ای زیبا از مرگ را به مخاطب معرفی می‌کند که نه جهان‌بینی شاعر را نشان می‌دهد، نه هدفمند است و نه به بیان رابطه‌ی میان پدیده‌ها می‌پردازد، بلکه ابزاری است برای ایجاد احساسی زیبا: «موسیقی عجیبی است مرگ/ بلند می‌شوی/ و چنان آرام و نرم می‌رقصی/ که دیگر هیچکس تو را نمی‌بیند» (عبدالملکیان، 1387: 83). همچنین در شعر «پیعام گیر» از همین مجموعه، به صراحت مرگ را زیبا خطاب می‌کند و راوی به شکلی از مرگ سخن می‌گوید که گویا روبروی یک تابلوی نقاشی ایستاده‌ایم و لحظه‌های آتشفان یک کوه را نظاره می‌کنیم که قرار است کسی را در خود ببلعد، اما این بلعیدن با رنگ‌های زیبایی به تصویر کشیده می‌شود. «آن سطرها گذشت و/ حالا/ این پیری مدام/ مرگ را زیبا کرده است/ آنقدر/ که کوه کنار خانه ام/ حتی اگر آتشفشان کند/ از ایوان و غروب و قهوه ای که تازه ریخته ام/ نخواهم گذشت» (همان: 29). همچنین در شعر «پروانه‌ی غبار گرفته»، تابلوی زیبای دیگری از مرگ را به تصویر می‌کشد که سرد شدن چای است و تنهایی.

تقصیر مرگ نیست

 که این همه تنهائیم

 

انگار جهان چایی است که سرد شده

 (همان: 40)

غلامرضا بروسان در مجموعه‌ی مرثیه برای درختی که پهلو افتاده است (1387)، از مرگ برای ساخت تصاویر متفاوت و بیان احساسات متفاوتی از جمله شدت عشق استفاده می‌کند که در واقع مرگ را به ابزاری کمکی برای زیباسازی جهان شعر در نظر می‌گیرد که اندوهش نیز شاعرانه است.

تو نیستی و هنوز مورچه‌ها

شیار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپیما در شب دیده می‌شود

عزیزم

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می‌گیرد

از ریل خارج نمی‌شود.

 

و من

گوزنی که می‌خواست

با شاخ‌هایش قطاری را نگه دارد.

(بروسان، 1387: 21)

نکته‌ی قابل توجه درباره مفهوم‌سازی مرگ در شعر معاصر، سیر حرکت این مفهوم از دهه‌ی 30 و 40 تا دهه‌ی 80 و 90 است. مرگ در بسیاری از موارد مصیبتی تکان دهنده بود که به مرور از معنای خود خالی شد و به ابزاری برای بیان احساسات و عواطف تشدید شده تبدیل گشت. گویی مرگ‌هراسی یا مرگ‌اندیشی در طول تاریخ شعر معاصر جای خود را به خالی شدن مرگ از معنای خود و تبدیل آن به مفاهیم دیگر داده است. به عبارتی دقیق‌تر در این دهه‌های اخیر، چیستی و چرایی مرگ رنگ باخته و برای نشان دادن شدت و حدت مفاهیمی چون عشق، همدلی، زیبایی و غیره تبدیل شده است. گویا از دید این نسل، مفهوم مرگ به دلیل بسامد بالای مواجهه با آن به امری بدیهی، هنجار و عادی تبدیل شده، به صورتی که شاعر حساسیت خود را نسبت به اهمیت و گریزناپذیری آن از دست داده و صرفن از قلمروی مفهومی مرگ که بسیار آشنا و ملموس است، برای بیان مفاهیم غیرملموس و ناآشنای دیگر استفاده می‌کند. درنتیجه، نگاه شاعران این دهه‌ی اخیر نسبت به مرگ، نگاهی بوده که اصل روان‌شناسانه‌ی مرگ‌هراسی به دلیل از دست دادن فرصت زیستن در آن به‌چشم نمی‌خورد، زیرا مفهوم افسردگی و مرگ چنان در جامعه نهادینه شده که شاعران کمتر به سراغ بازاندیشی آن رفته‌ و بیشتر دیگر ایده‌ها و باورها را به‌واسطه‌ی مفهوم مرگ بیان کرده‌اند.

 

فهرست منابع

آزرم، محمد (1396)، آیا، تهران: مروارید.

آشور، محمد (1382)، من اینم از خودم- درست شنیدی!، تهران: داستانسرا

آشوری، داریوش (1384)، چنین گفت زرتشت، نوشته: فردریش نیچه، تهران: آگاه.

اخوان ثالث، مهدی (1383-الف)، ارغنون، تهران: زمستان و مروارید.

--- (1383-ب)، سه کتاب، تهران: زمستان.

باباچاهی، علی (1392)، مجموعه اشعار، تهران: نگاه.

براهنی، رضا (1358)، ظل الله، تهران: امیرکبیر.

بروسان، غلامرضا (1387)، مرثیه ای برای درختی که به پهلو افتاده است، تهران: فرهنگ تارا.

تفتی، رویا (1398)، اقلیم داغ، تهران: مانیا هنر

رویائی، یدالله  (1379)، هفتاد سنگ قبر، تهران: آژینه.

سپهری، سهراب (1370)، هشت کتاب، تهران: طهوری.

سوهانی، روزبه (1396)، برسد به استخوانهایت، تهران: مروارید.

--- (1397)، تناهی، تهران: مروارید

شاملو، احمد (1372)، هوای تازه، چاپ هشتم، تهران: نگاه.

--- (1376)، در آستانه، تهران: نگاه.

عبدالملکیان، گروس (1387)، سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند، تهران: مرورید.

فرخزاد، فروغ (1368)، مجموعه اشعار فروغ، آلمان: نشر نوید

قوامی، فرزانه (1392)، وقتی که عشق کهنسال بود، تهران: نیماژ.

لنگرودی، شمس (1388)، می‌میرم به جرم آنکه هنوز زنده بودم، تهران: چشمه.

مشیری، فریدون (1335)، گناه دریا، تهران: نشر چشمه.

منصوری آرانی، شهین (1396)، همین فرش چوب خورده، تهران: مروارید.

 

 

 

 





ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات