پوران کاوه
شاعر:ادوین مویر
شاعرمعاصراسکاتلندی
مترجم : پوران کاوه
We grow accustomed to the Dark
When Light is put away
As when the Neighbor holds the lamp
To witness her Goodbye
A
Moment , we uncertain step
For newness of the night
Then ,
fit our Vision to the dark
And meet the Road erect
And so of larger Darknesses
Those evenings of the brain
When not a moon disclose a sign
Or star come out within
The Bravest
grope a little
And
sometimes hit a tree
Directly in the Forehead
But as they learn to see
Either the darkness alters
Or something in the sight
Adjusts itself to Midnight
And life steps almost straight.
به تاریکی عادت می کنیم
وقتی که نوری نباشد
مثل وقتی که همسایه فانوسی می گیرد
تا نظاره گر ِ خداحافظی او باشد
با تردید قدم بر می داریم ، لحظه ای
برای شب که از راه رسیده
سپس چشم انداز خود
را با تاریکی وفق می دهیم
و استوار در جاده پیش می رویم
و مثل تاریکی های
بزرگتر
آن تیرگی های ذهن
وقتی ماه نشانه ای را فاش نمی کند
یا ستاره ای نمی درخشد از درون
کمی شجاعانه تر که می روند
گاهی مستقیم با پیشانی
به درختی می خورند
اما یاد می گیرند که ببینند
تیرگی از میان می رود
یا چیزی در بینائی اش
سازگار می شود با نیمه شب
و زندگی تقریبآ مستقیم گام بر می دارد .
I envy seas , whereon he
rides
I envy spokes of wheels
Of chariots that him
convey
I envy crooked hills
That gaze upon his journey
How easy all can see
What is forbidden utterly
As heaven unto me
I envy nests of sparrows
That dot his distant eaves
The wealthy fly upon his
pane
The happy, happy leaves
That just abroad his
window
Have summer`s leave to
play
The ear rings of pizarro
Could not obtain of me
I envy light that wakes
him
And bells that boldly ring
To tell him it is Noon
abroad
Myself be Noon to him
Yet interdict my blossom
And abrogate my Bee
Lest Noon in everlasting
night
Drop Gabriel and me.
غبطه می خورم به دریاهائی که او برآن می رانَد
غبطه می خورم به پره ی چرخ ها
ارابه هائی که او را می برند
غبطه می خورم به تپه های کج وُ معوج
که نظاره گرند سفر او را
چه آسان می توانند تماشا کنند
آنچه را که اکیدآ برای من
ممنوع است ، همانند بهشت
غبطه می خورم به لانه ی گنجشک ها
که نقطه چین کرده اند بام دوردست اش را
به آن پروانه ی خوشبخت
روی پنجره اش
به آن برگ های درخت شاد ِ شاد
که بیرون چنجره اش
از تابستان مرخصی گرفته اند برای این بازی
که این گوشواره ی گوهرین
برای من به دست آمدنی نیست
غبطه می خورم به نور که بیدارش می کند
و به زنگ هائی که جسورانه به صدا در می آیند
تا به او بگویند ظهر شده
خودم می خواهم روز
او باشم
با این حال شکوفه ام را از بازشدن منع می کنم
و زنبورم را از مسیر منحرف
مبادا ظهر در شبی ابدی
رها سازد
جبرئیل و مرا .