اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 101
بازدید امروز: 2344
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 2344
بازدید این ماه: 46667
بازدید کل: 14914758
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



شب شغال‌ها

                                            
                                                محمد ایوبی




 

 

شب شغال‌ها

(این داستان بر اساس خبری دوخطی و کوتاه در یکی از روزنامه‌ها نوشته شده است)

نویسنده: محمدرضا ایوبی

سراپا می‌لرزید. بغض کرده بود و با لکنت زبان داشت شرح ما وقع می‌داد و ترجیع‌بند هر چند جمله‌اش « به خدا من نمی‌دانستم» بود. مرد امّا فقط نگاه می‌کرد و‌هیچ نمی‌گفت، البته هیچ هم نمی‌شنید انگار که کر شده بود. در نگاهش تصویر صامت زن با لب‌هایی که می‌جنبیدند و چشمانی که می‌گریستند نقش بسته بود. پاسی از شب می‌گذشت. باران از غروب که خیلی زود چادر تیره‌اش را روی شهر می‌گسترد، یکسره باریده بود؛ تند و ریسه‌گون.

 از صبح که مثل همه‌ی روزهای غیر تعطیل زندگیشان با صدای زنگ ساعت بیدار شدند هوا تیره و گرفته بود. شاید برای اوّل صبح‌های زمستانی، آسمان طوسی و بغ کرده و باردار عادی باشد. زن به روال هر روز در کمتر از ده دقیقه صبحانه را آماده کرد و از مرد خواست که بلند شود بیاید و شروع کند. طبق معمول، زودتر از مرد از خوردن دست کشید. چای دوم را برای خودش ریخت و رفت تا آماده شود. همیشه آماده شدنش بیشترین زمان را می‌گرفت. مابین کارهایی که برای رفتن از خانه می‌کرد با مرد حرف می‌زد. چیزی اگر برای شام می‌خاستند به مرد سفارش می‌کرد که عصر موقع برگشتن از کار بخرد و بعد، هر دو از خانه می‌رفتند بیرون و مرد تا نیمه‌های مسیر محلّ کار زن، او را می‌رساند.

زن همانطور که کرم را روی صورتش می‌مالید با صدای شکستن چیزی از اتاق بیرون آمد. مرد، متعجب داشت به لیوان چای زن که شکسته بود نگاه می‌کرد. زن را که دید گفت: ترکید بیخودی. زن با لبخند پاسخ داد: «فدای سرت قضا بلا بوده» و رفت که جمع و جورش کند.

گوینده رادیو داشت می‌گفت:« طرح جمع آوری اراذ...» که زن انگشتش را گذاشت روی دکمه‌ی پاور و خاموشش کرد. بیشتر اوقات داخل ماشین کلی با هم حرف داشتند که بزنند؛ البته زن همیشه پیشقدم می‌شد و مرد بیشتر گوش می‌داد؛ از حرف زدن پشت سر فامیل و آشنا گرفته تا برنامه‌ریزی برای خرید لوازم خانگی و خرید آخر هفته و مهمانی‌ای که دعوت شده‌اند و چیزهایی از این دست.

آن روز صبح هم با هم حرف زدند. در میان حرف‌ها، مرد بعد از این که از پنجره‌ی ماشین به  آسمان خیره شد گفت:« اوضاع  امروز قمردرعقربه، معلوم نیست کی بخاد بباره؟ » رو کرد به زن و ادامه داد:« چتر با خودت آوردی؟ » زن «نه»ی کش‌داری گفت و ادامه داد، اصلن فراموش کرده و فکرش را هم نمی‌کرده و بعد به شوخی گفت:«اشکالی نداره، ماشینو امروز بده به من باهاش برم تو با تاکسی برو» و خندید. مرد پرسید:«کی میخای به بقیه بگی؟» زن آفتابگیر روبرویش را پایین داد و توی آینه‌ی کوچک، صورتش را برانداز کرد. مرد همانطور که ناخن شستش را می‌جوید ادامه داد:« آهان قبل از این که تابلو بشه دست و پات پف کنه و قلمبه بشی نمیخای بهشون بگی... اون دفعه گفتیا یادم رفته بود. عید امّا نمیشه بریم پیش مادرت اینا سنگین میشی تا اون موقع مسافرت برات مناسب نیست». زن همانطور که به آینه زل زده بود و لبش را کج و کوله می‌کرد و گوشه‌هایش را با سر انگشت پاک می‌کرد گفت:« همین سالی یه بار ولایت رفتن ما به چشمت میاد میخای نذاری برم؟» رو کرد به مرد و همانطور که لب‌هایش را روی هم می‌مالید گفت:«هوم؟»

 مرد لحظه‌ای به زن نگاه کرد؛ دوباره به روبرو خیره شد و پاسخ داد:«برف‌پاک‌کن‌های ماشین خرابند، باید عصر درستش کنم تا کار دستمون نداده» زن اضافه کرد:« آره، بارون بیاد رانندگی برات سخت میشه»

و حالا  هر دو برف‌پاک‌کن ماشین میان تاریکی شب و باران روی شیشه می‌غلطید و دانه‌های باران که در اثر برخورد به شیشه، له و پخش می‌شدند را به سرعت برمی‌چید و سیاهی بیابان را به رخشان می‌کشید. شیشه‌های ماشین از بخار نفس‌های زن و مرد، اندود شده بود و تمام دنیایشان همان اتاقک سرد بود.

پیدا کردن زن سخت نبود؛ بعد از اینکه زن توانست  پشت تلفن فقط چند کلمه حرف بزند و لوکیشن بفرستد، مرد بی‌درنگ راند آنقدر که از شهر دور شد. تا برسد چندین بار با زن تماس گرفت. زن مقطع و کم واژه تماس‌ها را پاسخ می‌داد؛ نای حرف زدن نداشت. اولین فرعی، جاده‌ی خاکی همجوار کارخانه‌ای تعطیل بود که ماشینی سفید کنار آن ایستاده بود. فکر کرد شاید زنش باشد. آرام ایستاد. صدای پخش ماشین سفید زیاد بود. در باز شد و جوانی درشت اندام بیرون آمد؛ در ماشین را نبست. آمد جلو و خم شد و با انگشت زد به شیشه‌ی ماشین .مرد شیشه را پایین کشید. جوان که سیگار دستش بود به مرد گفت:« داداش آتیش داری؟». صدای پخش کم شد. مرد داخل ماشین سفید را از نظر گذراند. چراغ سقفی ماشین داخلش را عیان کرده بود. جوان پشت فرمان خم شد روی پایپ شیشه‌ای و فندک را روشن کرد. آن که پشت سرش نشسته بود معلوم نبود، فقط چیزی نامفهوم گفت که جوان پشت فرمان بعد از اینکه دود را در سینه حبس کرد، بلند و نشعه‌واراینطور جوابش را داد:« تو این بیابون لعنتی هر جور تفریحی بگی کردیم» و هر دو خندیدند، بدون توجه به حضور یک غریبه قهقهه می‌زدند و فحش رکیک بار هم می‌کردند. مرد با صدای ضربه‌ای روی شیشه‌ی ماشین نگاهش افتاد به جوان درشت‌اندام که داشت با تیزبری قرمز رنگ آرام روی شیشه می‌کوبید و خیس باران به مرد نگاه می‌کرد. کمی بعد گفت:« برو دیرت میشه... جلوتر، از این‌طرف» و با تیزبر به روبرو اشاره کرد، جایی که دشت در تاریکی فرو رفته بود. برق تندر آسمان را شقّه کرد و برای لحظه‌ای تاریکی را خورد، بعد صدای گرومبش انگار همه چیز را تکاند. مرد که ماتش برده بود دلش لرزید. جوان ادامه داد:« بیپیچ به بازی تا پشیمون نشدم». مرد بدون حتا یک کلمه حرکت کرد. وقتی رد شد ازآینه، پشت سرش را نگاه کرد. باران و قطرات آب شیشه‌ی عقب را پوشانده بودند و چیزی دیده نمی‌شد؛ به خصوص که جوان درشت اندام آمده بود پشت به صندوق عقب درست روی پلاک تکیه داده بود و کاتر را کف دستش می‌کوبید. تاریکی هیکلش را یکسره سیاه و بی‌چهره کرده بود.  

حالا مرد در میان حرف‌های زن امّا از فشار واقعه به هذیان ذهن مبتلا شده بود. به روز عروسیشان می‌اندیشید به هلهله‌ی مهمان‌ها و شب زفافشان که هنوز پنج سال از آن نگذشته بود. به شبی می‌اندیشید که در گفتگوهای خواستگاری به زن گفته بود من با کار کردن همسرم مشکلی ندارم. حتا به نگاه‌هایی که در تمام این سال‌ها به زنان دیگر انداخته بود و باز به این شب، شبی که در آن گیرافتاده بود پرتاب شد. صدای نفس‌هایش شنیده می‌شد. تند تند نفس می‌کشید و دم و بازدمش بریده بریده بود.

زن، مردش را که دید نای رفته را بازیافت. همچنان داشت می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت:« فکر کردم اون دو نفر که عقب نشستند مسافرن، به خدا نمی‌دونستم. بارون تند می‌بارید. فقط می خاستم از شرّ خیس شدن خلاص بشم. ماشین گیر نمی‌آمد. دیر شده بود، می خاستم زود برسم خونه شام درست کنم» و بعد اسم کوچک مرد را چند بارصدا می‌زد و می‌گفت:« خاهش می‌کنم یه چیزی بگو»

کارشان که تمام شد، زن را از ماشین بیرون انداخته بودند. بعد از این که او توانسته بود بر رعشه‌ها و حالتی که مثل صرع وجودش را گرفته بود دمی غلبه کند. موبایلش را برداشت و به مرد خبر داد تا بیاید. تلفن را که دست گرفت، سیزده بار تماس بی‌پاسخ «همسر جان» را دید. تا مرد خودش را برساند، پناه دیواری ریخته و کاهگلی، لرزش سرما و ترس تاریکی و زوزه‌ی سگ‌ها را برایش قابل تحمّل کرده بود؛ احساس می‌کرد خونریزی دارد؛ پاهایش بدون کفش از شدّت سرما سرّ شده بودند. باران نمی‌گذاشت وگرنه سگ‌های گرسنه‌ی بیابان به بویش صدباره هجوم آورده بودند.

مرد که رسید تمام جانش خیس و گلی شده بود. گل و خونابه را نمی‌شد تشخیص داد. پهنای صورتش نه فقط از باران که از گریه خیس بود. درد داشت و لزجی چندش‌آور میان ران‌ها رعشه بر وجودش انداخته بود. اینکه چطور از پشت گوشی به همسرش گفت و چه گفت را اصلن یادش نبود.

مرد گردنش را کج کرده بود. سرش را به پشتی سرصندلی تکیه داده بود. دهانش باز بود و انگار نگاهش از سقف ماشین رد می‌شد و آسمان تیره و پر بغض بیابان را می‌پایید و هر از گاهی پلک می‌زد. او انگشت‌هایش را در هم فرو برد. کف دستهایش را به هم فشرد و آن‌ها را روی سینه گذاشت. چند نفس بریده بریده کشید؛ لب‌ها و زبانش بدون هیچ صدایی مثل وقتی که حرف می‌زد تکان خوردند. دست‌ها از هم باز و به دوطرف بدنش یله شدند.

زن همچنان مرد را صدا می‌زد و می‌خاست که حرکت کنند. گفت:« می‌ریم به اوّلین پاسگاه که رسیدیم همه‌ی ماجرا را می گم. حتمن پیداشون می‌کنند» و به مرد می‌نگریست و باز صدایش می‌کرد و حرف‌ها را بی‌کم وکاست تکرار می‌کرد و قسمش می‌داد. تلفن همراه مرد زنگ خورد؛ مادرش بود.  زن گوشی را از کنسول جلو برداشت. به صفحه زل زد. اشک چکید روی صفحه‌ی موبایل؛ دکمه‌ی سبز را کشید و گوشی را گذاشت روی گوشش. پیرزن گفت: «مادر چی شد پیداش کردی؟». زن بغضش ترکید و ضجّه شد و کلمه‌ی مامان از میان دندان‌ها و لبهایی که به دوسو کشیده و باز شده بودند بیرون ریخت. گوشی از دستش افتاد و به مرد نگاه کرد. مرد پلک نمی‌زد، سرش خم شده بود به جلو و به شیشه‌ی بخار گرفته زل زده بود. بیرون ماشین فقط تیرگی بود و قطرات باران که روی شیشه‌ی دم کرده متلاشی می‌شدند. صدای سگ‌ها مثل زوزه، کش‌دار و چندش‌آور بود.

زن در میان هق‌هق بی‌وقفه‌اش فقط به مرد نگاه می‌کرد. او جنب نمی‌خورد. نه پلک‌ها تکان می‌خوردند و نه مردمک چشمهایش. دقایقی بود که از آن دم و بازدم یک بند و منقطع خبری نبود. دریغ از نفس کشیدن عادی. زن دست دراز کرد تا دستان مرد را بگیرد بلکه گرمای دستان مرد، دلگرمی‌اش باشد امّا دستان مرد یخ کرده بود. سرد سرد بود، مثل این شب زمستانی که روی آن‌ها آوار شده بود.

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات