اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
پنج شنبه ، 13 ارديبهشت ماه 1403
24 شوال 1445
2024-05-02
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 111
بازدید امروز: 649
بازدید دیروز: 4493
بازدید این هفته: 22188
بازدید این ماه: 66511
بازدید کل: 14934602
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



پلیوار خاکستری

«پلیوار خاکستری»

«عطیه خراسانی»

هنوز ردیف آخر کلوچه ها را نچیده ام که صدای قیژ قیژ در خانه ی فاروق اینها بلند میشود. پشت بندش صدای زمخت گاز ماشین می آید. سینی را ول میکنم و درازکش خیز برمی دارم سمت خانه شان. هوا هنوز روشن است و احتمال اینکه کسی مرا از توی خانه ببیند زیاد. از اینجا که درازکشیده ام فقط میشود راسته ی در حیاطشان را دید. تویوتا هایلوکس قرمز رنگی که تقریبا زیر گِل گم شده، می آید کنار باغچه ی باریک پر از گل شاه پسند. حتمی از طوفان سختی گریخته. از خالچه های سوا سوای گلی میشود فهمید که راننده دوراندیشی کرده و قبل از رسیدن به طوفان شن، بدنه ی ماشین را ریکا مالیده. فاروق و بابایش با راننده که سر و رویش را با شال بلوچی یشمی رنگی بسته، دست میدهند و خوش و بش میکنند. قلبم آنقدر تند تند میزند که هول برم میدارد، نکند صدایش از سقف خانه رد شود و آن پایین گوش بی بی را کر کند! فاروق همان لباس بلوچی سبز عید قربان را پوشیده؛ دکمه سرآستینهایی را که بهش عیدی داده بودم درآورده. غرق قد و بالایش هستم که صدای بی بی از پای نردبان میآید.

-هوی کجایی ورپریده؟! بیا تا بابات نیومده.

بی بی بیشتر از من جوش خودش را میزند. اگر بابا بفهمد که یواشکی کلوچه میپزد، دمار از روزگارش درمی آورد. پول آرد و خرما را بابا میدهد و کلوچه ها را برای مشتریهای خودش میبرد. اگر بو ببرد که بی بی از خرما و آرد و روغن میزند و برای خودش جدا کاسبی میکند، غوغا به پا میشود. مزه ی پول که رفته زیر زبان بی بی دیگر ول کن نیست؛ دور از چشم بابا کلوچه خرمایی درست میکند و برای اینکه بابا شستش خبردار نشود، مرا میفرستد پشت بام که کلوچه ها را بچینم تا زودی سرد شود و  بدهد دست مشتریهای خاصش.

بوی کلوچه ها توی دماغم است که میبینم فاروق و بابایش همراه راننده میروند عقب ماشین. انگار میخواهند بار ماشین را خالی کنند. چشمم که به بار میافتد، آب دهانم عین چسب داغ و غلیظی توی حلقم می ماسد و پایین نمیرود. وزن بدنم روی کف دستها سفت و منقبض شده. اخمهای فاروق توی هم است وقتی اسلحه های سیاه را در می­آورند و دانه دانه به دیوار تکیه میدهند. راننده که حالا دیگر شال را از دور صورت باز کرده، چیزهایی زیر گوش فاروق میگوید و دستش را میگیرد میبرد کنار دیوار. همانجا نگهش میدارد. فاصله مان بیشتر از آن است که صدایی شنیده شود؛ فقط تکان تکان لبها را میبینم. راننده یکی از اسلحه ها را برمیدارد و میچسباند به سینه ی فاروق. اکراه فاروق از اینجا هم معلوم است. راننده قنداق اسلحه را میگذارد روی شانه ی فاروق. فاروق که اسلحه را رو به آسمان نشانه میرود، مرا میبیند و سرجایش میخکوب میشود. عقب عقب میخزم و از پشت بام می آیم پایین.

بی بی آنقدر توی اطاقها امشی پاشیده که نفس آدم بالا نمی­آید. بوی خوش خرمای پخته و آرد وسط این گندیدگی خفه شده. از این سر تا آن سر باهارخواب را هی میروم و برمیگردم. یک چیز سنگین افتاده روی سینه ام. نمیشود نفس بکشم. قیافه ی فاروق با سیاهی نفسبر اسلحه پیش چشمم آویزان است. بی بی می آید توی باهارخواب. یک موی سیاه کلفت روی چانه ی چیندارش جا مانده. میپرسد:

-چته؟ خُ بتمرگ یه جا! سرگیجه گرفتم.

بی بی روفرشی پاره پوره را می آورد می اندازد توی باهارخواب.

-به جای اینکه اینجا رو گز کنی، برو چاهی دم کن تا بابات نیومده!

میدانم بابا به این زودیها نمی آید. دیشب سر شام غر غر کرده بود که حاجی صلاح الدین ازش خواسته امشب را کمک دستش بماند تا توپهای پارچه ی مغازه اش را تحویل بگیرد. گویا شاگرد حاجی یکی از کس و کارهایش را توی تصادف جاده ی خاش از دست داده. بابا اول کلی بد و بیراه نثار شاگرد حاجی و فامیل مرده اش کرده بود و بعد هم چاک دهانش را با فحشهای آب نکشیده حواله ی خود حاجی و بابای فاروق کرده بود. از وقتی شهرداری بساط کلوچه و دودپتی بابا را از میدان ارکیده که کلی آدم تویش جمع میشد، برچیده، بابا با وساطت بابای فاروق توانسته گوشه چپ ورودی مغازه ی حاجی صلاح الدین را بگیرد و پولی درآورد. خانواده ی فاروق که دستشان به دهانشان میرسد توی عالم همسایگی خیلی هوای ما را داشته اند؛ نمیدانم اما بابا چرا دلخوشی ازشان ندارد و طبق عادت هزار رنگش، تو رویشان کلی قربان صدقه ی بابای فاروق و پسرش میرود اما پشت سر لیچاری نیست که بارشان نکند. صدای بی بی دوباره وسط کله ام هوار میشود:

-ووی بوی سوختگی میاد! میدوم سمت آشپزخانه. هیچ خبری نیست. باز هم بی بی برای اینکه مرا به کاری وادارد، چاخان کرده. میروم توی هال مینشینم و کتاب فارسی را میگذارم روی پایم شاید بی بی دست از سرم بردارد. تصویر سیاوش و اسب سیاهش از لای شعله های آتش به دلم خنج میکشد. کلمه های سیاه جلوی چشمم بزرگ میشوند و روی گلهای سرخ و زرشکی قالی هال عین لشکری از مورچه رژه میروند.

فاروق توی سرم بلوا راه انداخته. از جمیله شنیده بودم امروز خانه ی خالویشان دعوتند. از صبح سر و کله شان پیدا نبود تا غروب که آن ماشین نحس آمد توی خانه شان. توی اتاق پس و پیش میروم.  بی بی که حالا آمده پی قلیانش، می ایستد و زل میزند به چشمهایم.

-کرمک افتاده به جانت!؟

-ولم کن بی بی.

خنده، چروکهای دور لبش را از هم باز میکند. قلیان را میگذارد گوشه ی اتاق و دم در مینشیند و می گوید: -بیا عروسک من! بیا بگو چته؟

وقتی فروش کلوچه خوب باشد بی بی آنقدر نرم میشود که دلت میخواهد جای مادر نداشته ات توی نگاه پنبه ای اش یک لم اساسی بدهی و خودت را مثل یک پر سبک کنی. دستش توی دستم است وقتی میگویم نگرانم برای فاروق.

میگوید: - یه چیز تازه بگو تو که همش نگرانی!

- رو پشت بوم که بودم یه چیزی دیدم.

بی بی زل میزند توی چشمهام و منتظر باقی حرفم میماند. انگار دستی سوزن کلفتی را توی معده ام فرو میکند و درش می­آورد. بی بی از حس من به فاروق خبر دارد اما هیچ وقت حتی همه ی آن لحظه هایی که جمیله و مادرش قربان صدقه ام میروند، باور نمیکند آنها مرا به عنوان عروسشان بپذیرند. باید با کسی حرف بزنم. چشمهای بی بی لحظه به لحظه عین بادکنکی که تویش هوا بدمی، کش می­آید. چروکهای ریز و درشت گوشه ی لبهاش موجدار میشود. سکوت که میکنم دستم را ول میکند و هیچ نمیگوید. بابا که در را باز میکند، بی بی انگار هیچی از حرفهای من نفهمیده از جایش بلند میشود و میرود طرف دستشویی گوشه ی حیاط. بوی عرق بابا زودتر از خودش به هال میرسد. غرولند را از همانجا شروع کرده و دارد بد و بیراه نثار حاجی و خانواده اش میکند. باد که میسرد میان برگهای سبز درخت انار، صدای بابا و حضور چروک بی بی از توی سرم عقب میرود و یاد آخرین قرارمان میافتم.

با هر تکانی که نسیم حواله ی تن شاخه ها میکرد، کلی توت رسیده پخش زمین میشد. به دور و برم نگاه کردم؛ کسی توی پارک نبود. چند دانه توت درشت سفید برداشتم و گذاشتم توی دهانم. چشمهایم را بستم و خودم را به شیرینی توتها سپردم. گوشه ی سوزن دوزی سبز و زرد چادرم کشیده شد روی زمین و چند تا توت را جا به جا کرد. روی نیمکت چوبی پارک که مینشستم دامن لباس بلوچی سبزم را صاف کردم. قرمزی زی آستینها روی سبزی پارچه واویلایی بود. فاروق هنوز این لباس تازه را ندیده بود. از صندل فیروزه ای و سفیدی پاهایم خوشم می آمد. خودم را دوست داشتم! از توی کیف، شال بلوچی سیاه را درآوردم. گوشه ی شال با نخ خاکستری روشن اسم فاروق را سوزن دوزی کرده بودم. کلی منت بی بی را کشیده بودم تا یک طرح کوچک پلیوار یادم بدهد. سوزن دوزی پلیوار ایرانشهری، برای بی بی مقدس بود. دلش میخواست باکره بماند. پلیوار یادگار اجدادش بود؛ عزیز و قیمتی. ما هم از همان مردمانی بودیم که قشنگیها را فقط برای خودمان میخواستیم.

فاروق همیشه میخندید. به همه ی دلشوره ها و تاب خوردگیهای معده ام فقط میخندید. هیچ چیز جدی ای برای او وجود نداشت. ته دلم این خصلتش را میپرستیدم؛ اما عمدا ادای این زنهای فارس را درمیآوردم که سر شوهرهایشان نق میزدند که نکن و نباش! فاروق مابین خنده های براقش میگفت: -دختر بلوچ از سنگه!

من اما پر از لرز بودم. وقتی گفت مأمورها پسرعمویش را برده اند و گم و گور کرده اند، درختهای پارک بلوچ توی سرم به رقص آمدند. یادم افتاده بود به اسلحه های توی حیاطشان. تنم خیس رطوبتی سرد و خزنده شده بود. او اما خندید و گفت: قیافه اشو؟! سکته نکنی که میذارمت و میرم!

عموزاده زیاد داشت؛ اصلا نفهمیدم کدام را میگوید. –واسه چی بردنش؟

-عضو جندالله شده!

-چرا آخه؟!

-مثلا میخواد حقشو بگیره!

-یه وقت خدای نکرده تو...

حرف توی دهانم ماسید. رگ روی پیشانی فاروق آماسید وقتی میگفت:

-من قاضی که شدم حق همه رو میگیرم!

دو ترم دیگر درس او تمام و خوشیهای دل من شروع میشد. از همان نگاه هایی که سراپایم را میلرزاند بهم انداخت و پرسید:

-بستی میخوری یا آبمیوه؟!

شال را که بهش دادم انداخت روی شانه هایش. توی چشمهای کهربایی اش همه ی قشنگیهای دنیا موج میزد. قربانی چشمهاش بودم. توی کوچه که جلوتر از من راه میرفت، شانه های مردانه اش توی لباس بلوچی کرم رنگ، وسوسه ی بغل کردنش را می انداخت به جانم.

همین که گرمای دست و هرم داغ لبش را حس میکنم از خواب میپرم. عرق از همه جای تنم سرازیر است. توی رختخواب نیم خیز میشوم. دهانم کویر شده. حال بلند شدن ندارم. سر میچرخانم طرف بی بی. رختخوابش خالی افتاده. باریکه نور مهتاب روی موکت قهوه ای در میانه ی پچ پچی نامفهوم میلرزد.

درست ساعت هشت چهارشنبه شبی اوایل تیر ماه غرق سوزن دوزی طرح پلیواری بودم که قرار بود روزی روی یک پارچه ی سفید و توری بنشیند و مرا خوشبخت ترین زن دنیا کند، که مأمورها ریختند توی خانه ی فاروق اینها. خانواده ی فاروق را با هفتاد و هشت تا کلاشینکف بردند. جمیله و مادرش را فقط روز آخری که با همراهی چند مرد بار و بندیلشان را بستند و از شهر ما رفتند، دیدم. پدرشان به جرم همدستی با جندالله اعدام شد و فاروق هم یک قطره­ی آب شد و رفت توی زمین. خوب یادم هست، توی آن روزها بابا مردم داری اش بدجوری گل کرده بود و خانه به خانه ی اهالی بلوچ را میگشت و توی گوششان میخواند که تا این دو خانواده ی سیستانی بین ما هستند آش بلوچ همین است و کاسه اش همان!

زمان میگذشت، دستهایم فقط میشستند و میپختند؛ دیگر جانی برای دوختن نداشتند. نقشهای پلیوار یاغی شده بودند و کوک به کوک از توی سرم فرار میکردند. چشمهایم برای هرچه زرد و کهربایی توی دنیا، لک زده بود. تا آن روز غروب حوالی ساعت چهار که رفتم دم در تا کلوچه های مشتری بی بی را تحویل بدهم. صدای تیرهای پشت سر هم سر جا میخکوبم کرد. از توی خانه ی سیستانی ها جیغ و داد آدم بود که میرفت هوا. ضارب که آمد توی کوچه صداها خفه شد. ضارب لحظه ای رو به روی در خانه مان ایستاد. نگاه طلایی اش را برای آخرین بار پاشاند توی جانم. وقتی به طرف خیابان میدوید طرح پلیوار گوشه ی شالش مثل پروانه های خاکستری بلوچستان، میان باد، بال بال میزد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی‌نوشت:

پلیوار: نوعی سوزن دوزی بلوچی

دودپَتی: نوعی نوشیدنی مخلوط شیر و چای و ادویه

بهارخواب: ایوان

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات