زن
اگر هستی، همواره هستی بود، برای آنکه بروید،
بپاید و ببالد، باید از زهدانی باززایی میشد، پس هستی زنانه بود.
اگر هستی، نخست نیستی بود، تا این که از نیستی،
هستی زاده شد! پس هستی زن بود. هستی، زایشی زنانه دارد. هستی نه از نرینگی که از
زهدان زن بیرون جسته است. پس زن کلمه را آفرید تا زایش و زندگی را فریاد زند.
در استورهی هستی، زن زایایی بود و مرد میرایی!
زن! واژهای شگفت، از ریشهی زاییدن. زایا
بودن. باروری. دانه. دانایی.
واژهی زن، در زبان پهلوی، بهگونهی کن
خوانده میشد که آن خود، از کئینی کَ ای نی زبان اوستایی برگرفته شده است. این
واژه نیز از ریشهی کن اوستایی که خانه بوده، برآمده و برابر است با: دارندهی
خانه.
ریشهی کن اوستایی، یک برابر دیگر نیز
دارد که دوست داشتن باشد و چنانکه از ریشهی نخستین آن برمیآید، این
واژهی چند هزارسالهی ایرانی، ریشه در روزگار دراز آهنگ زنسالاری در ایران و جهان
دارد.
نخستین خانهها، با دست زنان در دل کوهها
و تپهها کنده شد.
کن با پسوند ت بهگونهی کنت درآمد که در
زبان پهلوی برابر با شهر است و با دگرگونی ت به د به گونههای کند، کندو به خانهی
زنبور، با افتادن میانوند ن بهگونهی کد، کده، کته، کدیور، دهکده و … درآمده
است.
واژهی پهلوی کنیچک یا کن ای چک از همین
ریشه است که در فارسی کنیزک شده است.
زن در زبان پهلوی ژن، در اوستا و هندی باستان جن،
در زبانهای بوسنیایی، چکی و کرواتی ژنا
و در زبان کردی ژن گفته میشود.
آنچه در زیر واژهی زن، در فرهنگنامهی دهخدا آمده
بسیار درخور وارسیدگی است. در فرهنگنامههای فارسی بر بنیاد ادبیات و فرهنگ مردم
چه برداشتی از دنیای واژگان در پیوند با زنان بوده است.
زبان، آینه خانهی فرهنگ است. ما آفریدگار زبان
و اسیران زبانیم. دنیای ما بیحضور واژگان، هستی خویش بر باد میدهد. زبان،
هزارتوی پر راز و رمز هستی ماست. ببینیم اندیشهورزان ایرانی چگونه پیرامون این
واژگان سخن سر کرده و دنیای ما را به تماشا گذاشتهاند:
زن،
نقیض مرد باشد. فرهنگنامهی
برهان قاطع.
مطلق فردی از افراد اناث خواه منکوحه باشد و
خواه غیرمنکوحه. فرهنگنامهی آنندراج.
مادینه انسان. بشر ماده. امراه. مقابل مرد.
مقابل رجل. فرهنگ فارسی معین.
انسان و مادهای از نوع بشر و مراه و نسا و
خاتون و بانو. ج، زنان. ناظمالاطبا.
در بخش بزرگی از هزار و چهارصد سال ادبیات
پارسی پس از اسلام، زن موجودی پستتر از مرد است و برای آسایش و شهوت او آفریده
شده است. این نگاه از دو بنگاه برخاسته است: از خودکامگی مردسالار و دین مردسالار.
زن پاراو، چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند زین جهان ناامید.
فردوسی
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوشگفتار باشد.
گرگانی
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
گرگانی
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی.
گرگانی
که زن را دو دل باشد و ده زبان
وفا را عوض هم جفا از زنان.
اسدی
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان بیشتر.
اسدی
یوسف مصری ده سال ز زن زندان بود
پس ز تو کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند
صحبت او با دگران
حجره عقل ز سودای
زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند
همه پرعبران
بند یک ماده مشو تا
بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیشرو
تاجوران.
سنایی
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چه کنم
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم.
خاقانی
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زآنکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی
زن که در عقل باکمال بود
راز پوشیدنش محال بود.
امیرخسرو
از زنان جهان خوش آینده
دوست دارنده ست و زاینده.
مکتبی
و اما دربارهی ترکیبهای ساخته
شده با واژهی زن نیز نگاهی مردسالارانه و زنستیز دیده میشود:
- زن
افکندن؛ افکندن زن. مقابل برداشتن و گرامی
داشتن زن. آزار رسانیدن به زن.
- زنباره؛ زن دوست را گویند چنانکه غلام باره، پسردوست را، چه باره به معنی دوست
هم آمده است.
آنکه زنان غیرمشروع
دوست گیرد:
شبستان مر او را فزون
از صد است
شهنشاه زنباره باشد
بد است.
فردوسی
در بلخ ایمناند
زهر شری
میخوار و دزد و لوطی
و زنباره.
ناصرخسرو
- زنبَر؛ زن برنده. آنکه
برای دیگران زنان برد. دیوث. پاانداز. فرهنگ فارسی معین. کنایه از دیوث و مردی
باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. برهان.
دیوث و جاکش. کسی که در محافل و مجالس لایق دفع کردن باشد. ناظمالاطبا. شاهدباز را نیز گویند. برهان.
- زن به مزد؛ قرمساق. کُسکش.
قواد. ناظمالاطبا.
آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند.
دیوث. قرمساق. قواد. فرهنگ فارسی معین.
قرمساق و کسکش را گویند و به عربی قواد خوانند. برهان آنندراج.
قلتبان. قواد. شرفنامه منیری.
قرمساق را گویند که زنان را به مردان رساند. غیاث.
دیوث. مرد بیحمیت. مرد بیغیرت. دشنامی قبیح. یادداشت دهخدا.
- زن به مزدی؛ دیوثی. قرمساقی.
قوادی. فرهنگ فارسی معین:
ز زن به مزدی منکر شود ملیحک و هست.
سوزنی
- زن پاره؛ زانی. زناکار.
جهمرز. ناظمالاطبا.
- زن دغل؛ زن زناکار و روسپی. ناظمالاطبا.
- زن دودافکن؛ زن ساحره. از برهان از فرهنگ رشیدی از آنندراج از انجمن آرا. زن سحرکننده
و افسونگر و جادوگر. ناظمالاطبا.
کنایه از شب تاریک. از ناظمالاطبا از برهان از انجمن آرا از آنندراج از فرهنگ
رشیدی.
روسپی باره. زناکار.
ناظمالاطبا.
- زن دوستی؛ میل و به زن و شهوتپرستی. ناظمالاطبا.
- زنسیرت؛ مفعول. کسی که کون داده باشد. ج، زنسیرتان. از ناظمالاطبا
- زن شوی؛ زن مدخوله و محصنه. ضد باکره. ناظمالاطبا.
- مرد زن دیده و زندار.
ناظمالاطبا.
- زن فعل؛ زن کردار. مفعول. ناظمالاطبا.
- زن فعل سبزچادر؛ دنیا. روزگار. ناظمالاطبا.
- زنک؛ مصغر زن. زن کوچک. ناظمالاطبا:
آن زنک میخواست تا
با مول خویش
برزند در پیش شوی گول
خویش.
مولوی
- زنکاری؛ زناکاری. ناظمالاطبا.
- زنکاری با خویشتن؛ زناکاری با خویشان نزدیک. ناظمالاطبا.
- زن کوچه باستان؛ کنایه از دنیا و عالم سفلا باشد. برهان. آنندراج.
عالم. جهان. ناظمالاطبا.
- زنکه؛ مصغر زن. زن کوچک. زنک. زن پست و فرومایه. ناظمالاطبا.
- زن مرد؛ زنی چون مرد به خلقوخوی و معرب این کلمه زنمرده است.
- زن مردانه؛ زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. ناظمالاطبا.
- زنی؛ حالت نسوانیت و چگونگی آن. ناظمالاطبا:
نه در ابتدا بودی آب
منی
اگر مردی از سر به
در کن زنی.
سعدی
- زن بودن؛ کنایه از حقیر و کممایه و بیارزش بودن:
آنکه نه گوید نه
کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت
و نکرد.
مولوی
در بخش بزرگی از ادب پارسی، تنها زنان پارسا ستایش میشوند
و از آنان فرمانبری محض خواسته میشود:
زن خوب فرمانبر
پارسا
کند مرد درویش را پادشا.
سعدی
زن بد در سرای مرد
نکو
هم درین عالم است
دوزخ او.
سعدی
اصطلاحات، ناسزاها،
دشنامها در زبان پارسی سمت و سویی مردانه داشته و نشان زنستیزی است:
- زنجلب؛ دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. یادداشت دهخدا. قواد
و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. ناظمالاطبا.
- زنجلبی؛ قوادی. دیوثی. ناظمالاطبا.
- زنجلبی کردن؛ قوادی کردن. ناظمالاطبا.
- زن قحبه؛ کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. ناظمالاطبا.
دشنامی است.
یادداشت دهخدا.
در بخش بزرگی از ادبیات فارسی
توهین به زن و خوار داشتن او، بهویژه پس از برآمدن اسلام در ایران، به آشکار دیده
میشود. جز تنی چند، چونان فردوسی و خیام، این نگاه همهگیر است. اگر به نثر این
دوران نیز بنگریم میبینیم که جز در دوران کوتاهی، مانند روزگار سامانیان، همین
نگاه پلشت به زن وجود دارد. نام و حضورش را در ادبیات برنمیتابند و بزرگانی چون
رابعه و مهستی را از یادها میزدایند. در ادبیات و فرهنگ مردم نیز در دورانی و در
بخشهایی از ایران همینگونه است. در سرزمینهای شمالی، کردستان و برخی نواحی دیگر،
در پناه مهربانی طبیعت و همسایگی با دیگر فرهنگها و شرکت زنان در کاروبار زندگی،
این نگاه وجود ندارد و زنان جایگاهی بس بالاتر دارند. همچنین در بین ایلهای
ایرانی به سبب کوچنشینی و نقش زن در اقتصاد خانواده و کارهایی که بر دوش اوست و
در بین قبایل کوچنشین مانند قبایل ترک و ترکمن، زنان از مقام بالاتری برخوردار بودهاند.
بانو
ناییریکا در زبان اوستایی، برابر با زن پهلوان
است.
ریشهی آن، واژهی نرَ در اوستاست که
پهلوان و زورآور باشد. گونهی نرینهی آن در نام یکی از بزرگترین
پهلوانان ایران، نریمان نیای رستم دیده میشود.
از آنجا که در زبانهای کهن، واژهها
دو گونهی نرینه و مادینه، و یک گونهی میانه بودهاند، واژهی
نرِ نرینه بهگونهی نییری و مادینه ناییریکا خوانده میشد. این واژه در
زبان پهلوی بهگونهی ناییریک درآمد.
در زبان پهلوی بانوک خوانده میشد و در
زبان کهن اوستایی خود را بهگونهی فارسی امروزین بانو مینمایاند.
ریشهی دیگری که برای آن یافتهاند، بان
اوستایی است، برابر با فروغ و روشنایی و از آنجا که ن در واژهها به م
دگرگون میشود، بان اوستایی نیز به بام دگرگون گردید که در واژهی بامداد
به معنی هنگام روشنایی یا دهندهی روشنایی و فروغ سپیدهدم، خویش را
نگاهداشته است.
بر این بنیاد کدبانو روشنایی خانه است و اگرچه
امروز کمتر کاربرد دارد، در نوشتههای تا سدهی هشتم و نهم همهجا به
همینگونه آمده است و چون کد نیز به کی برگشته است در چند گویش امروز ایران
گونهی کیوانو نیز گفته میشود.
قدیمترین کاربرد آن، در یکی از الواح تخت جمشید به خط ایلامی بهصورت بانوکا است که شاید عنوان ملکه آتوسا، دختر کورش،
همسر داریوش و مادر خشایارشا، بوده است.
در فارسی میانه و پارتی به چند شکل آمده است:
بهصورت
بانوگ، چندین بار در کتیبه شاپور اول در کعبه زردشت، در عنوان زنان دربار و در
کتیبه کرتیر در کعبه زردشت، در نام آتشکده اَناهیدْ بانوگ، در کتیبه نرسی در پایکولی؛ در متون زردشتی
فارسی میانه بهصورت اَرذویسوربانو، در لقب سپندارمذ، پنجمین امشاسپند، بهصورت
کَدَگْ بانوگِ وَهِشْت کدبانوی بهشت؛ بر روی دو مُهر از روزگار ساسانیان آمده است.
در آغاز روزگار ساسانیان، به گواهی کتیبه شاپور اول در کعبه زردشت، بانوگ
در میان زنان بزرگ دربار در جایگاه سوم، پس از بانْبِشْنان ـ بانْبِشْن ملکه بزرگ،
شهربان بشن ملکه کشور، بانبشن ملکه ایالتی قرار داشته و در نام این درباریان به
کار رفته است: بانوگان هَنْدَرْزْبَد، اندرزبد و مشاور زنان؛
عنوان شخصی به نام یَزدْبَد که مشاور و مرشد روحانی زنان دربار بوده است؛ نَرْسِه دُخْتِ سَگان بانوگ، ملکه سکاها؛ چَشْمَگ بانوگ زنی بزرگ از درباریان؛ مِرْدود بانوگ،
مادر شاپور.
این واژه که در فارسی میانه در ترکیب کدگ
بانو کدبانو نیز فراوان دیده میشود، با همان معانی به فارسی رسیده و کاربردش با
معانی زن، همسر، زن بزرگ و محترم و شاهبانو ادامه یافته است.
واژهی بانو در فرهنگ دهخدا هم آمده
و نمونههای آن در ادبیات فارسی در شناخت ریشههای اجتماعی و فرهنگ زنان یاریرسان
ماست. جالب است که واژه بانو که پارسی باستان است بسیار بسامد بالایی برای والایی
زن دارد:
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود.
فردوسی
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزنده فره و نام و بخت.
فردوسی
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود.
فردوسی
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آید بدینسان گناه؟
فردوسی
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان.
فردوسی
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که صدمن گوشت.
سعدی
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای.
سعدی
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته.
جامی
ملکه. شاهزن. بانوی عظیم. مخفف شهربانو به معنی ملکه. حاشیه برهان قاطع.
چو خواهی که بانوی ایران شوی
به گیتی پسند دلیران شوی.
فردوسی
بدو گفت هرکس که بانو تویی
به ایران و چین بانوی نو تویی.
فردوسی
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل کار شیران کنم.
فردوسی
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده ست.
خاقانی
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهره ملکت مطرا دیدهام.
خاقانی
- بانوان بانو؛ خاتون خاتونان. لقب ملکههای
اشکانی یعنی زن شاه بود.
- بانوی بانوان، بانوی بانویان؛ خاتون خاتونان. انجمن آرای
ناصری.
- خانم خانمها. ملکه. شهربانو.
حاشیه برهان قاطع.
- بانوی حصاری؛ به کنایه، زنی که در حصار باشد و
برنیاید.
- بانوی حرم؛ بانویی که در چهاردیواری حرم محبوس و
محصور باشد:
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی.
نظامی
- بانوی ختن؛ ملکه چین. ملکه مشرق:
میوه چو بانوی ختن در پس حجلههای زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری.
خاقانی
- کنایه از آفتاب است. فرهنگ نظام.
- بانوی سقلاب؛ شاید ملکه سقلاب باشد که نام
کشوری است:
او در آن در چو بانوی سقلاب
هیچ در بانوان ندیده به خواب.
نظامی.
- بانوی کوه؛ صدا. صدایی که از آواز در کوه
پیچد و برگردد. در افسانههای قدیم این صدا را نسبت به بانویی میدادند که در کوه
پنهان شده است و تمام کوهها بانو داشته است:
هرچه کهنتر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه.
نظامی
- بانوی مداین؛ کنایه از شیرین است. آنندراج:
بانوی مداین آنکه خسرو ساخت
قصریش که سود بر فلک پهلو
این چار به چار عنصر اینک پست
بنا و بنا و بانی و بانو.
صاحب انجمن آرا از آنندراج.
- بانوی مشرق؛ کنایه از آفتاب عالمتاب.
برهان قاطع آنندراج. آفتاب، چه گفتهاند:
چشمه روز بود ماده و مه باشد نر. انجمن آرای ناصری.
آفتاب. فرهنگ نظام:
در سایه تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار.
خاقانی
- بانوی مصر؛ زلیخا. ملکه مصر. آنندراج.
زلیخا عاشق یوسف. فرهنگ نظام:
بتی داشت بانوی مصر از رخام
برو معتکف بامدادان و شام.
سعدی
- جهان بانو؛ ملکه. بانوی بانوان. بانوی
جهان :
جهان بانوش خواند پیوسته شاه.
نظامی
- کدبانو؛ بزرگ خانه. انجمن آرا ناصری. خانم خانه. زن خداوند خانه.
فرهنگ رشیدی خانم و رئیسه خانه، چه کد به معنی خانه است. فرهنگ نظام:
نشنیدستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو
- کیهان بانو؛ بانوی جهان. فرهنگ رشیدی.
ملکه. جهان بانو.
- گشنسب بانو؛ نام دختر رستم زال برحسب
روایات ایرانی که بهصورت بانوگشنسب نیز آمده است: و خانه دستان و رستم
همچنانک اول بود باز فرمود کردن، و زال را به خانه بازفرستاد با دخترانش، زربانو و
گشنسب بانو. مجمل التواریخ و القصص.
- ماهبانو: از اعلام زنان ست.
- مهین بانو؛ ملکه. بانوی بانوان.
دوشیزه
واژهی دیگر دوشیزه است که در زبان پهلوی
دوشیچک دو شی چک خوانده میشده است که خود از ریشهی زوش اوستایی به معنی
دوست داشتن برآمده و بر روی هم دوستداشتنی کوچولو است.
از این واژه دوشارم پهلوی برابر با معشوق
برآمده و زیباست که این واژه برای دختران و زنان کاربرد داشته است.
برخی بر این گماناند که بنواژهی دوشیزه از دوغدی در سانسکریت به معنای دوشیدن است و بهاینترتیب دوشیزه
دوش + یزه به معنای «دوشنده» است، چرا که دوشیدن حیوانات خانگی همواره کاری زنانه بوده
است.
برخی نیز یادآور شدهاند که در پارسی میانه «دوشکیزه» گونه
دیگر دوشگیزه هم بوده است و بخش دوم آن واژه را مربوط به «کیجا» در زبان مازندرانی
دانستهاند. کچ در کردی و کنیز هم با آن همریشه است.
دربارهی ریشهی واژهی دوشیزه در فرهنگ دهخدا
آمده است:
دوشیزه: دخترک نارسیده که مساس نکرده
باشندش و به تازیش باکره خوانند.
دختر بکر و زن جوان که هنوز نزدیک
مرد نشده باشد. غیاث.
دختر بکر را گویند. فرهنگ
جهانگیری.
باکره و ماری و دختر بکر و زنی
که مرد در وی دخول نکرده باشد. ج، دوشیزگان. ناظمالاطبا.
باکره. مقابل بیوه و کالم و ثیب
و ثیبه. دختری شوی نادیده. دختر که مرد ندیده باشد. منتهی الارب.
آراسته
گشته ست ز تو چهره خوبی
چون چهر دوشیزه به یک رنگ و به گلنار.
خسروی
رسیده بدین سال و دوشیزهاند
به دوشیزگی نیز پاکیزهاند.
فردوسی
ز چندین یکی را نبوده ست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیده روی.
فردوسی
ستیزه بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به دم.
عسجدی
عذراء: زن دوشیزه.
دوشیزه بردن یعنی با بکر جماع
کردن.
- دوشیزگان جنت؛ کنایه از حوران بهشتی است. آنندراج.
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کآبستن ظفر شد تیغ قضا جدالش.
خاقانی
به مرد و زن هردو میشده. در لغتنامه حریری گوید: بکر؛ زن دوشیزه.
شهربانو دختر یزدگرد شهریار
گفت: دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید. از قابوسنامه. دوشیزه؛ یا گوسفند دوشیزه،
میش. گوسفند که شیر دهد.
ز دل بنده شاه و دارنده راز
به معنی از اندیشه دوشیزه باز
چو این هر سه زین گونه آری بدست
سپه ساز گردان خسرو پرست.
اسدی
خانم
واژهی خانم نیز که امروزه در زبان فارسی
کاربرد پربسامدی دارد، دیدگاههای گوناگونی را پیرامون ریشهشناسی خود شکل داده
است. از ریشه ترکی و مغولی گرفته تا ریشه سغدی و فارسی میانه، دیدگاه وجود دارد. چون
در بین مغولان زنان ارج بسیار داشتند و در سیاست و دولت نیز همواره شریک بودند، در
زبان فارسی معنایی دوگانه یافته است: هممعنی زن با ارج و مقام است و هممعنی
فاحشه و روسپی. مثل برویم خانمبازی.
در فرهنگ دهخدا آمده است: خانم. ترکی. بانو. خاتون.
بیبی. جُرَّه. ستی. خدیش.
کدبانو. بیگم:
جان به لب عاشق بیدل رسد
با غمزاتی که تو خانم کنی.
ایرج میرزا
لقب گونهای است که
در آخر اسم زنان درآید چون مهرانگیز خانم.
فاحشه. جنده. زانیه.
- خانمبزرگ؛ برترین زن خانه. گاهی نوادگان، مادربزرگ را بدین لقب خطاب کنند.
- خانم کوچک؛ بانوچه. دوشیزه.
- خانم کوچولو؛ لقب گونهای است که به دختران دهند.
- خانم و خاتون؛ با کمال حرمت. با وقار تمام. چون: مثل خانم و خاتونها برو این کار را کن.
- امثال:
خانم پاشنه ترکیده آقا طلبیده؛ چون زنی را شوهر او بخواند
زنان دیگر این را به مزاح به او گویند. امثالوحکم دهخدا.
واژه
خاتون که کاربرد قدیمیتری دارد نیز یکی دیگر از واژههای همارز است که در گذشته
برای اشاره ارجمندانه به زنان به کار میرفته است. در منابعی مانند دهخدا و معین
ریشه آن ترکی یاد شده هرچند عمید ریشه مغولی را نیز برای آن آورده است.
در شعر پارسی نشان چندی از
کاربرد این واژه وجود ندارد.
دختر
واژهی
دختر از ریشهی دوختن که امروزه از بن مضارع آن «دوش» + «ـیدن» یعنی «دوشیدن»
ساخته میشود، گرفته شده است. در برخی از گویشهای ایران، هنوز هم، دوختن به معنای
دوشیدن به کار میرود. شاید ریشهی اصلی دوختن از واژهی دوغ به معنای «شیر» آمده
باشد.
برخی
نیز میگویند که واژهی دختر از «دوخ» + پسوند
«تر» ساخته شده است و به سمتی در خانواده اشاره میشده است که در کار دوشیدن دامهای
خانه بوده است..
در فرهنگ دهخدا آمده است: دختر. فرزند مادینهی
انسان. ابنه. بنت. دخت.
مراو را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را.
فردوسی
اگر دختری از منوچهر شاه
بر این تخت زرین بدی با کلاه.
فردوسی
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بر دشمنش مهترین ننگ اوست.
اسدی
دختر نابوده به، چون ببود، یا
بهشوی یا به گور. قابوسنامه.
سیماب دخترست عطارد را
کیوان چو مادرست و سرب دختر.
ناصرخسرو
هر که را دخترست خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد.
سنایی
شگفتا که در زبان تازی چه
اندازه واژه برای دختر هست:
جاریه؛ دختر خرد. منتهیالارب.
جاریه لَعساء؛ دختر نهایت سرخرنگ
که اندکی به سیاهی زند. منتهی الارب.
جاریه مُکَنّه؛ دختر پرده گین
شده. منتهی الارب.
جاریه مَمشوقَه؛ دختر نیک کشیده
بالا. از منتهی الارب.
جاریه مُهَفَهفه؛ دختر باریک
شکم سبک روح لاغرمیان.
جرباء؛ دختر بانمک. دودری؛ دختر
کوتاه بالا.
رُهُم؛ دختران زیرک. عائق؛ دختر
نوجوان.
عُبُرد عُرابِد، عُربِده
عُربِد؛ دختر سپیدرنگ تازه بدن نازک و لرزان اندام.
عَرّاء؛ دختر دوشیزه.
عکناء، مُعَکَّه؛ دختر که شکمش
نورد و شکن دار باشد.
عَلطَمیس؛ دختر پرگوشت نازک
اندام.
ماروَره؛ دختر نازنین و نرم و
نازک اندام.
مَخباه؛ دختر مخدره که هنوز
متزوج نشده باشد.
مَرداء؛ دختر تابان رخسار.
مرمار، مَرماره؛ دختر جنبان از
نشاط.
مُرموَرّه؛ دختر نرم و نازک.
مُرَیراء؛ دختر نازک لرزان
اندام.
مُعبَره؛ دختر ختنه ناکرده.
مِعفاص؛ دختر نهایت بدخلق.
مِکسال؛ دختر نازپرورده که از
مجلس خود بیرون نرود.
مُکَعِّب؛ دختر پستان کرده.
مُلَعَّطَه؛ دختر تندار
نیکوقامت.
فریش؛ دختر وطی کرده.
قِشَّر؛ دختر ریزه اندام.
قلوب؛ دختر جوان بر سبیل کنایت.
ظلّی؛ دختر پست بالا.
کاذب؛ دختر نار پستان.
کره؛ دختر تیز شهوت.
کتاب؛ دختر پستان برآورده.
کَهدل؛ دختر نوجوان.
کَهکاهَه، دختر فربه. منتهی الارب.
در ترکیبهای زبان پارسی، دختر،
بیشتر برای می، خوشگذرانی و خوار داشتن اوست:
- دختر تاک؛ کنایه از انگور است. بچه تاک.
- دختر جاافتاده؛ دختر رسیده. دختر بالغ عاقل. دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد.
- دختر خم؛ کنایه از شراب انگور است.
- دختر رز؛ انگور.
- دختر رسیده؛ دختری که بالغ شده باشد و آمادهی شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده
شود.
- دختر مهر نشکافته؛ باکره. بکر. دوشیزه.
- دختر نابسود؛ دوشیزه. بکر.
مردیت بیازمای وانگه زن کن.
دختر منشان به خانه و شیون کن.
سعدی
در متلها و زبان مردم نگاه انسان ایرانی به دختر دیده میشود:
دختر
به تو میگویم عروس تو بشنو. نظیر: به در میگویم که دیوار بشنود.
دختر
تخم ترتیزک است؛ یعنی دختر زود رشد کند و بالا
گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود.
دختر دوشیزه را شوی دوشیره باید.
دختر بکر را شوی بکر و زن نادیده باید.
دختر سعدی است؛ یعنی همهجا هست جز در خانه خود.
دختری
را که مادرش تعریف کند به درد آقا داییش میخورد. نظیر: خاله سوسکه به بچهاش میگوید
قربان دست و پای بلوریت. و نظیر: همهکس را عقل خود به کمال نماید و فرزند به
جمال.
دختر
خان یزد باشم دروغ بگم؟ اونجام که درد مکنه مگم. به
لهجه یزدیان یعنی؛ دختر خان یزد باشم و دروغ بگویم نام همانجایم که درد دارد میگویم.
شرح قصه از قطعه ذیل روشن میشود:
خود زنکی وقت وضع حمل بنالید
وای فلانم بناله کردی مقرون
گفت قرینش بناله لفظ کمر گوی
هیچ مگوی آنچه نیست عادت و قانون
گفت در این حال زار پا به لب گور
گفت نیارم سخن مزور و مدهون
مرگ بهمن نیز روبروی نشسته است
می نتوانم کنم سخن کم وافزون
مدت سی سال کنجکاوی کردم
قول ارسطو و فکرهای فلاطون
مشکل من حل نگشت با همه کوشش
بر سخن من گواست ایزد بیچون
من که چنینم قیاس کن دگران را
وین نه قیاسی است ناپسنده و مطعون.
میرزاابوالحسن جلوه
مادر
کاربرد واژهی مادَر یا نَنه یا
مامان به دلیل پیچیدگی و تفاوتهای اجتماعی، فرهنگی، مذهبی، تعاریف و نقشها،
گوناگون است.
واژه ننه که چونان برابری برای
مادر بهکار میرود و معانی دیگری نیز دارد از ریشه هندواروپایی nan به
معنی مادر و پرستار است.
مادر.
زنی که یک یا چند بچه به دنیا آورده باشد. ناظمالاطبا.
ام. والده. ماما. مام. ماد. مار. یادداشت
دهخدا.
این واژه در تمام شاخههای زبان فارسی و هندواروپایی
به هم نزدیک است.
پهلوی: ماتر.
اوستا: ماتر.
هندی باستان: ماتر.
ارمنی: مئیر.
کردی: ماک، مادک، مادر، مادک.
افغانی: ماده، مده، ماد، مد.
بلوچی: مات، ماث، ماس، مادر.
شغنی: ماد.
منجی: «مایا»
گیلکی: مار.
ترکیبها:
- مادر آبوآتش؛ کنایه از
گریه کننده به سوز. یعنی شخصی که از روی سوز گریه کند.
- مادر خون؛ آنکه کسی را
زاده و خون را شیر کرده بدو داده یا آنکه خون او را ایجاد میکند.
- مادر دهر؛ روزگار. دنیا. جهان:
مادر دهر نزاید پسری بهتر از این. یادداشت دهخدا.
- مادر شدن؛ زائیدن زن. بچهدار
شدن. امومه؛ مادر گشتن.
- مادر شیر؛ مادر رضاعی.
- مادر فرزند کش؛ کنایه از روزگار است:
بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش.
نظامیگنجوی
- مادر فولادزره؛ مادر دیوی
موسوم به فولادزره که درد استان امیرارسلان یاد شده.
- مادر هفتتا؛ دختر و زن حراف و زبروزرنگ. فرهنگ لغات عامیانه
جمالزاده.
- هم مادر؛ دارنده یک مادر از یک مادر بودن. هم مادر بودن :
چنین گفت زن، کو ز من کهتر است
جوان است و با من ز هم مادر است.
فردوسی
مرا بود هم مادر و
هم پدر
کنون روزگار وی آمد به سر.
فردوسی
مثلهای گوناگون دربارهی
مادر:
برای همه مادر است برای من زن بابا.
مادر به اسم بچه میخورد قند کلوچه، نظیر به نام ما به کام
تو. امثالوحکم دهخدا.
مادر بتها، بت نفس شماست.
مادر بد بچهاش را به خواب نمیتواند ببیند.
مادر دزد، گاهی سینه میخورد، گاهی سینه میزند . امثالوحکم دهخدا.
مادر را دل سوزد دایه را دامن. نظیر:
باغ بین را چه غم که شاخ شکست
باغبان راست غصهای گر هست.
اوحدی
مادر زنت دوستت
داشت، بگاه آمدی، از ماحضر هنوز برای تو چیزی
برجاست. امثالوحکم دهخدا.
مادر زنت دوستت نداشت، دیر رسیدی، آنچه بود خوردهاند. امثالوحکم
دهخدا.
مادرزن خرم کرده، توبره بر سرم کرده. امثالوحکم دهخدا.
مادر عاشق بیعار است، هرچند فرزند بیمهر باشد مادر را مهر نکاهد. امثالوحکم دهخدا.
مادر فرزند را بس حقهاست. امثالوحکم دهخدا.
مادرکه نیست با زنپدر باید ساخت. امثالوحکم دهخدا.
مادر مرده و ده درم وام. امثالوحکم دهخدا.
مادر نسوخت، مادر اندر سوخت. امثالوحکم دهخدا.
مادر هفت تا؛ مادر هفتا سگ. بهطور دشنام به زنی کثیره
الاولاد گویند.
مادر باغ؛ کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. برهان.
کنایه از زمین است.
خواهر
کلمه
خواهر نیز در پیوند با زن قرار دارد. لغت خواهر خوا=خود+هر=خوراک-شیر به معنای دختری است
که با او از یک مادر شیر خوردهاند و بر این اساس همتای لغت همشیره است.
در فرهنگ دهخدا آمده است: خواهر. دختری که از پدر و
مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. ناظمالاطبا.
همشیره. آنندراج.
اخت.
شقیقه. جز تو از پدر و مادر تویا یکی از آن دو.
ترکیبها:
چهارخواهر؛ چهارعنصر آب، باد، آتش، خاک:
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی عدد و بی مر.
خواهر رضاعی؛ آن دختری با تو یا دیگری از یک پستان شیر خورده باشد.
دوخواهر؛ دو ستاره شعرای شامی و شعرای یمانی. آنها را
دوخواهران هم میگویند و به عربی اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند.
سهخواهران؛ کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوی هم
ازجمله هفت ستاره بنات النعش که آن را هفتاورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر
که بهصورت کرسی است نعش خوانند.
هفت خواهر؛ هفت ستاره بنات النعش:
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشستهاند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو
در ایران بیشترین
ناسزاها بین مردان به مادر و خواهر است.
عروس
واژه عروس در اوستا نیامده است و
از دختران شوی کننده استفاده شده است. در سانسکریت وادهو، در کردی بوک و در
بختیاری بهیگ به کار برده میشود. جالب این که در آغاز این واژه هم به مرد و هم به
زن گفته میشده است. برخی آن را با واژهی اروس لاتین هم ریشه دانستهاند. من در
جستجوی این واژهی بسیار مهم بیشتر از فرهنگ دهخدا و امثالوحکم او بهره بردم تا ببینیم
که این واژه در زبان جنسیت زدهی ما چه کاربردهایی داشته و دارد.
عروس. مرد و زن
نوخواسته یکدیگر را. منتهی الارب.
زن نوکدخدا و
مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست.
آنندراج.
مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. ناظمالاطبا.
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزدهساله.
رودکی
بسیار شمع و
مشعل افروختند تا عروس را ببردند به کوشک شاه. تاریخ بیهقی.
بیتالعروس: حجله. حجلهگاه. خانه عروس. عروس خانه:
فرو شست عالم چو بیتالعروس.
نظامی
تازهعروس: زن که تازهعروسی کرده باشد. زن که اخیراً زناشویی کرده
است. نوعروس. زن نوشوی کرده.
خواهر عروس: نام قضیه عکس قضیه فیثاغورس است.
شکل عروس در هندسه: همان قضیه فیثاغورس است. آن را در هندسه
به نام کرسی عروس خوانند.
عروسان باغ: کنایه از گلها و میوهها و نهالهای نو برآمده و
درخت میوهدار باشد. عروسان بیابان: کنایه از شتر بارکش.
عروسان خلد: کنایه از حوران بهشتی باشد.
عروسان عور: کنایه از ستارگان.
عروس ارغنون زن: کنایه از ستاره زهره.
عروس تاک: شراب.
عروس چرخ: کنایه از آفتاب جهان گرد است.
عروس چهارم فلک: کنایه از خورشید جهانآرا باشد.
عروس خشک پستان: زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد.
عروس زَر: کنایه از آتش است.
عروس سبا: اشاره به بلقیس ملکه سبا است.
عروس عَدن: کنایه از ماه باشد.
عروس عرب: کنایه از مکه است.
عروس قلندرها: زن که از آشنا و غریب روی نپوشد. یادداشت مرحوم دهخدا.
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو! نظیر حالا
دیگر این دول را بگیر. امثالوحکم دهخدا.
عروس از مهد ابخاز بستند! اشاره به آن است که روسیان دختران و زنان قوم
ابخاز را گرفتند و کدبانوی خانه خود ساختند. آنندراج، از شرح اسکندرنامه.
عروس بیجهاز روزه بینماز، دعای بینیاز قورمه بیپیاز.
امثالوحکم دهخدا.
عروس تعریفی آخرش شلخته درمیآید. امثالوحکم دهخدا. عوام
گویند: عروس تعریفی گوزو در آمد.
عروس تنبانش دو تا است، یا عروس چهار تنبان دارد مفت کپل گنده ش.اگر
ثروت و نعمتی دارد فایدهاش عاید خودش میشود، ما چرا زیر بار منت یا کبرفروشی او
باشیم.
عروس جوان داماد پیر، سبد را بیار جوجه بگیر. امثالوحکم
دهخدا.
عروس حمام بر است.
عروس خانم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله کونش کپه داره.
عروس خیلی خوب بود گرهم درآمد، همانند احمدک خوشگل بود آبله
هم درآورد.
عروس سر خودش را نمیتوانست ببندد میرفت سر همسایه را ببندد.
امثالوحکم دهخدا.
عروس که به ما رسید شب کوتاه شد.
عروس ما عیبی ندارد کور است کچل است سرگیجه دارد.
عروس مردنی را گردن خارسو نگذارید.
عروس میآید وسمه بکشد نه وصله بکند. امثالوحکم دهخدا.
عروس نمیتوانست برقصد میگفت اتاق کج است. امثالوحکم دهخدا.
عروسی که خارسو ندارد، اهل محل خارسوی اویند؛ زنی با بچهای
که صاحب و سالار ندارد همهکس در کار او مداخله و فضولی میکند.
عروسی را که مادرزن تعریف کند لایق گیس خودش است.
عروسی را که مادرش تعریف کند، برای آقاداییش خوب است. امثالوحکم
دهخدا.
دایه
دایه یا لَلِـه یا دَدِه، به
زنی گفته میشد که در نگهداری کودک به مادر او کمک میکرد. دایه گاه به معنای زنی
است که بچه زن دیگری را شیر میدهد. گاهی نیز در نقش قابله و ماما کمک میکند بچهای
زاده شود.
در فرهنگنامهها آمده است:
دایه. فارسی است. حاضنه. ظئر. ظاغیة. منتهی الارب. غاذیة. ملخص
اللغات.
پازاج. پازاچ.
زن که بچه دیگری را شیر دهد. شیردهنده بچه دیگری را. ربیبة. علوق. منتهی الارب.
دایگان. شیرده. شیردهنده. زنی که بچهای را به
شیر خود بپرورد. آنندراج:
به هنگام شیرش به دایه دهد
یکی تاج زرینش بر سر نهد.
دقیقی
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.
فردوسی
و دایهی از مادر مهربانتر بودم و جان بر میان بستم و
امروز همگان از میان بجستند.
تاریخ
بیهقی.
چو دایه مهربانی جمله فرزندان عالم را
همیگویی کجا هستند در آباد ویرانش.
ناصرخسرو
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خوش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی.
سوزنی
دایهی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین
بپروراند.
امثال:
دایه از مادر مهربانتر.
دایه از مادر مهربانتر را باید پستان برید.
مادر را دل سوزد دایه را دامان.
ز مادر مهربانتر دایه خاتون.
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد.
در ادبیات داستانی ایران دایهها و ندیمهها، بیشتر نقش
واسطه و دلاله دارند، گاهی نیز مرد هستند و تربیت و پرورش فرزندی را بر دوش دارند
و گاهی مانند سیمرغ که دایگی زال را میکند، جانور هستند.
سیاوش جهاندار پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود.
فردوسی
چنین تا برآمد بر این روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید بکش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست.
فردوسی
دایه در فرهنگ ایرانی نقشی مهم دارد. این نقش در داستانهای
ایرانی گاه چون سنگ صبور و محرم اسرار، افسونگر و چارهگر جلوهگر میشود. در
ادبیات عامیانه از او چون ددهسیاه و یا کنیز هم یاد شده است. در برخی از این
داستانها کارهای شب زفاف را نیز به دایه میسپارند. دایهها گنجینهی پر ارجی از
رازها و نیازهای زنان ایرانی بودهاند که گاه در داستانی پرده از آن برگرفتهاند. در كتابهایی چون داراب نامهی بيغمی، فيروزشاه نامه، داراب نامهی طرسوسی، سمك عيار، سندباد نامه، طوطی نامه و جامع الحكايات، دایهها نقش مهمی دارند.
نمونه عالی یک دایه در قصه «شاهزاده هرمز پسر قیصر روم و عاشق
شدن بر جمال گل» دایهای است که مادر هرمز را در حاملگی از نیت شوم حرمِ شاه، که در
نبود شاه، قصد کشتن او و فرزندش را دارد، میآگاهاند. وی، برای نجات جان زن و فرزند
شاه، پس از زادن، کودک (هرمز) را برمیدارد و به خوزستان میگریزد. وی دایگی هرمز
را بر دوش میگیرد و در راه نجات او، جان خود را از دست میدهد.
در جامع الحکایات تصویری دلکش از دایهها داده میشود:
- دختر را دایهای بود خرده دان و همداستان.
- دایهای داشت؛ زنی روزگاردیده و تلخ و ترش جهان، بسی
چشیده.
- دایهای داشت عاقله و کارورزیده و گرم و سرد روزگار دیده
و اطوار او همه پسندیده بزرگان و دانایان بود.
- دختر را دایهای بود سخت جلد و چابک و حاذق و پسندیده
پادشاهان.
دارا بنامهی بیغمی، ماجرای عشق گلنوش، دختر شاه سلیم،
پادشاه شهر مسلمیه به فرخزاد است. پس از رویدادهای بسیار و آوارگیها، سبزی فروشی
او را به فرزندی پذیرفته است. گلنوش در یک ماجرا، با دیدن قدرت فرخزاد در کشیدن
کمان، عاشق او میشود و کسی که او را درمییابد، دایه است: دایه زنی عاقله بود، به
قرینە عقلی، چیزی از عشق و محبت گلنوش معلوم کرده بود، اما نمیدانست این محبت با
که دارد.
سرانجام گلنوش راز عشق بیان میدارد: ای دایه، راستی آن است
که من این پسر نیکمرد سبزیفروش را دوست میدارم و از عشق او بیقرارم!
دایه ابتدا میکوشد او را پشیمان کند؛ اما با پای فشاری
گلنوش و هدیهای که میگیرد، با او همراه میشود: دایه او را نصیحت بسیار کرد.
گلنوش قبول نکرد؛ بلکه درآن حالت، عنبرچهای که خراج شهری میارزید، بدو داد حقالسکوت
را. دایه چون عنبرچه بدید، راضی شد و گفت: چه اندیشه کردهای و چون خواهی کردن؟
دایه با گلنوش همداستان میشود و شبانه از راه بام، نزد
فرخزاد میرود و ماجرای عشق گلنوش را در میان میگذارد.
کُس
در بررسی ریشه و کاربرد واژههای زنانه درمییابیم
که در ایران باستان زنان در چه جایگاه اجتماعی قرار داشتهاند و اگر تاریخ واژگان
را پی بگیریم به چگونگی دگرگونیها نیز پی خواهیم برد. اما جالبترین برخورد در
زبان ما با کلمه کس است. این واژه چونان تابویی خطرناک بوده و بهویژه پس از اسلام
چنان خوار داشته شده است که در فرهنگ جهان کم مانند است. در هند برای آن نیایشگاه میسازند
و در یونان تندیس خداگونه برایش میآفرینند و در بین ما چنین است که نام شرمگاه و
بترجا بر آن نهادهایم.
در زبان پارسی میانه، کهنترین واژهها برای اندام زنانه «کُس» و «چوچ» هستند،
که کُس هنوز در بسیاری از نقاط ایران به همینگونه بر زبان میرود. کس را در پارسی
میانه یا پارسیک به خط پهلوی به گونه مینوشتند. چوچ در پهلوی بهگونه نوشته میشد و در برخی متنهای پهلوی نیز با هزوارش آمده است.
به دنیای شگفت این واژه در فرهنگ دهخدا بنگریم
تا با نهانترین گوشههای روان پریشانمان آشنا شویم:
کس. شرمگاه
زن. موضع جماع زنان که عربان فرج خوانند. برهان.
شرم زن. منتهی الارب.
فرج زن. ناظمالاطبا.
موضع جماع در زنان. چوز. نس.
زین سان که کس تو میخورد خرزه
سیرش نکند خیار کاونجک.
منجیک
کس به سگ اندر فکن که کیر کسایی
دوست ندارد کس زنان بلایه.
کسایی
همه آویخته از دامن بهتان و
دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریع الدهر
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی
دزدی به کس مادر خود برد کفش من
صد شکر میکنم که در او پای من نبود.
سلیم
آبرو ننگ است بهر بکر دنیا ریختن
خصم مردان است تف بر کس این قطامه کن.
محسن تاثیر
کسی کالای خود در حجره کس زنت ننهد
که تا اول تو سرقفلی برای خویش نستانی.
ملافوتی یزدی
- کس باز؛ جنده باز. خانمباز. فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده. زنباره.
- کس پیرزن؛ چیزهای پلاسیده پرچین و چروک را بدان مانند کنند. لغات عامیانه جمالزاده.
- کس پاره؛ دشنامی است که به زنان دهند و اگر لفظ خواهر یا مادر و زن نیز بر آن مزید
شود فحشی است مردان را. از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده.
- کستر زن؛ کنایه از قواد و قلتبان است و این غلط مشهور است. کس ده زن از اهل زبان
به تحقیق پیوسته است. آنندراج.
- کس ترکی؛ صفتی است بیوجه و نامعقول، گویند چرا بهانه کس ترکی میگیری. از لغات
عامیانه جمالزاده.
- کس تغار؛ دشنامی است زنانه که بیشتر لحن مزاح دارد.
لغات عامیانه جمالزاده:
کس تغار خانم!
- پوش نواره؛ کس ده. روسپی و فاحشه و قحبه. ناظمالاطبا.
- کس خر نه؛ به معنی کس خر گذار و کنایه از آدم هالو و صاف و ساده و ابله. لغات
عامیانه جمالزاده.
- کس خل؛ آدم دیوانه و مجنون و سفیه. لغات عامیانه جمالزاده.
- کس خور؛ کس باز. لغات عامیانه جمالزاده. رجوع به کس باز شود.
- کس دادن؛ با هر کس همخوابگی کردن زن. شرم خویش در اختیار مرد نهادن زن. زنا کردن.
گردآمدن زن با مردی به راه ناروا.
- کس دماغ ؛ به کسانی گویند که بینی پهن و زشت داشته باشند. از فرهنگ لغات عامیانه
جمالزاده.
- کس ده؛ زن که با هرکس تن به همخوابگی دهد. زن که از راه نامشروع با مردان رابطه
دارد. روسپی. فاحشه.
- کس شعر؛ حرفهای مهمل و بیمعنی و چرتوپرت. لغات عامیانه جمالزاده.
- کس قاطری؛ نوعی کلاهپوستی است که بالای آن باریک و فرورفته است. لغات عامیانه جمالزاده.
- کس کباب؛ قرمساق. ناظمالاطبا.
کنایه از وجه قوادی
و قلتبانی. از آنندراج.
اما در شاهد زیرین به معنی اصلی
نزدیکتر است:
دی کیر چو پولاد مرا کند ز بیخ
تا از پس کس کباب گرداند سیخ.
میرشاه از آنندراج
- کسکش؛ قواد. دلال محبت. لغات عامیانه جمالزاده.
دیوث. قلتبان. ناظمالاطبا.
جاکش. ناظمالاطبا.
- کسکشی؛ قوادی. دلالی محبت. لغات عامیانه جمالزاده.
دیوثی. قلتبانی. جاکشی.
- کس کفتار؛ فرج کفتار. آنندراج.
- کس گربه؛ مهرهای است که گویا از بقایای جانوران دریا و نرمتنان به دست آید و آن
را در جز نظر قربانی برای جلوگیری از چشم زدن به کودکان میآویزند. لغات عامیانه جمالزاده.
کودی که یک سرش بسته باشند و
کودی سوراخدار. در ایران به گردن خر میبندند و گردن بند و گردبان و کودی در
ولایت [یعنی ایران] مصرفی ندارد غیرازاین. و در هندوستان به گردن و پشت گاو بندند
و در نقدینه هم رواج دارد و خرمهره عبارت از همین است. آنندراج:
ویران چو شود یکسرشان گو می شو
ملکی که بود از کس گربه زر او.
ملاطغرا از آنندراج.
- کس لیس؛ کس لیسنده. کس
خور. کس باز. لغات عامیانه جمالزاده. رجوع به کس باز شود.
- کس مشنگ؛ کس خل. ابله. بیشعور. لغات عامیانه جمالزاده.
- کس مصب؛ نوعی دشنام و مصطلح اهل گیلان است. لغات عامیانه جمالزاده.
مُجُون نوعی شعر هجو که در آن با لحن بیپروا و گستاخانه، به مسایل جنسی و توصیف آلتهای
تناسلی پرداخته میشود. خلاعت عذرا از دیگر اصطلاحات مترادف این نوع شعر است.
حکاک مرغزی از
شاعرانی بوده که اینگونه اشعار دارد و کتابی به نام خرزه نامه دارد.
جالب است که در
شعر سوزنی سمرقندی، سنایی و چند تنی دیگر که به تنکامگی و هرزهنگاری پرداخته شده
است بیشتر از آلت مرد و کون پسران سخن رفته و شکل هزل دارد.