داریوش معمار
خاطره رنگها
تقدیم به خاطره مهری جعفری شاعر زندگی و بلندیها
این رنگها
در قلبم هم نشستهاند
مانند زنی با گوشوارههای طلایی
و موهای شرابی
که چشمهایش رااز دست دادم
ودستهای معجزهگرش را
این رنگها
در رگهایم هم نشستهاند
و جریان دارند در حواس خستهام
که بیاد میآورد علاقهای را
در پروازهای شبانه
میان آسمان و پنجره که رویاها
از کابوسها بیشتر بودند
این رنگها منم
رها شده در رنگها
بیحافظه و بیقرار
برای همه آنها که از دست دادهام
برای همه آنها که از دست میدهم
بلند پرواز
تقدیم به دوست انسان و مهربانم
مهری جعفری
داریوش معمار
کوه نگاهش کرد
گفت مرگ تو به دست من؟!
تو برای رشد گیاهان
وقت بارش باران
برای هر روزنهای به خوشبختی
زندگی کردهای
تو مسافر مهربان سنگها هستی
به کوه گفت:
مرگ بر ارتفاع
مرگ در جریان باد
مرگ وقت رسیدن دستهای باریک به آفتاب
برای اینها زندگی کردهام!
گفتند سقوط کردهای
اما صعود کرده بودی
بهار بعد با گلها باز میگردی
شعرهایت را برای سپیده میفرستی
حرفهایت را با گلدانها گفتهای
صدایت را به باران دادهای!
چه زندگی کردهای؟!
چه زندگی میکنی؟!