رجب بذرافشان
دو شعر از رجب بذرافشان
۱
اوائل
فکر می کردم از این همه ذخایر سهمی دارم که پرداخت نمی شود
مشت گره کردم بکوبم به سینه ی تحویلدار بانک
قبل از گره شدن پنج انگشت
سقف آسمان فرو ریخت
نیروهای غیبی
با یک مشت سکه و ستاره
پایین آمدند
سهم همه را به طور مساوی تقسیم کردند
و این مال اوائل بود
اوائل که همه سهم داشتن...
بعد از اوائل
کلاه اختراع شد
بعد از اختراع کلاه
شکم بعضی بالا آمد
و بعضی
هر روز نحیف تر شدند
پس از اوائل
ما دیگر سهم نداریم پرداخت شود
۲
باد
آن قدر با طبیعت
ور رفت تا ناز و غمزه اش از لای انگشتان دست ریخت پایین
عبوس و عصبانی برخاست
جلسه را ترک کرد
خاک بر سرِ قهری
که تا عمق وجود آدم لجن مال گِل کوزه گران خواهد شد
به مال خر بفروش
خانه ای که از پای بست...
به فروش می رسد
سهم وراث بار اشتری
دو کوهان
سم کوب بر سینه ی
صاحب مال
و چند تریلی گنج
باد آورده
سرگردان در جاده
های بی انتها
تا عمق سبک مغزی
طبیعتی که باد می وزد در دشت و در دره ها
نی چوپان همنوای
لا لا لای رمه های مفلوک آبادی و
سگ کله
نشسته پای معامله
ی چند راس بیش تر
و هنوز
چوپان باورش نمی
شود
گرگ های دور میز
سرِ لاشه ی یک گوسفند
زوزه نمی کشند