رضا عابد
"دریا و صندلی دیگر"
وروَره را از کول پایین بکشد، هن هن کنان بگذارد روی زمین،
درست در چند قدمی او. او که حالا تکیه داده است به دیوار، نگاه خود را بیندازد به
وروَره. وروَره را دهان گشادش ببیند و حصیری. چشم بگرداند داخل آن، به یک نظر کوک
بزند همه چیز را به هم. قوریها و بشقابهای بند خورده را به یکدیگر و ... زیر لب
پفی کند، بعد کجکی نگاه خود را بیاندازد به جماعت دوره کرده. با خشم و غضب. هرم
نگاه خود را بچسباند به جان تک تک آدمها. ترس بریزد در دل همهشان، هر کدامشانهها
را روان کند به جانبی. آخیش... آ... خ... یش... آ... خ... ی ...ش. این راحت شدن از
دست جماعت فضول را به فال نیک بگیرد و باز هم آخیش دیگری را به تکرار سر دهد.
دوباره چشم بدوزد به وروَره. نگاهاش را بگرداند در داخل آن. اینبار یک دور کامل.
پرندهای از روی قوری ترک خوردهی نقش عثمانی داخل وروره پر بزند و بنشیند در نی
نی چشمان او. بداند! باید بیخیال پرنده شود. بیخیال آن همه آدمهای پخش و پلا در
محوطهی بازارچه. لم بدهد روی صندلی، پلکها را برساند به هم. و بماند چشم بسته.
چه مدت؟ نداند! صندلی لهستانی زیر سنگینیاش قیژ صدا کند. او را به صرافت درست
نشستن بیاندازد. که خودش را جا به جا کند روی صندلی. حالا، در این پلک به هم دادن
و فرو رفتن در صندلی و ماندن در تن خود است که زن را ببیند از دور دست پیش میآید.
اندیشه کند به زن... به او که حالا باز میآید از پس آن همه روزهای رفته. زن پیش
بیاد ... نزدیک شود ... نزدیکتر ... نزدیک شود به او... نزدیکتر... و... . زمزمه
کند با خود: "همین جوریهاست، روز میاد از پس روز، سال میاد از پس سال... وقت
میاد از پس بیوقتی، خلوت میاد از پس بیخلوتی..." زمزمهاش را ادامه دهد: "...
اینکه میگن سالها سی بگذره و شنبه به نوروز ... همین جوریها بایس باشه ... همین
..."
آن دیگری که وروَره را بر زمین گذارده، با جابجا شدن او در
صندلی و زمزمه کردنش، یکهای بخورد، خود را تا کند و با شکستن مهرههای پشت بنشیند
روبروی او. ابتدا سیر نگاهاش کند و بعد ذهن خود را بدواند در زبانش و با لحنی دور
مانده از گویشهای امروزین و غریب مانده در لهجههای شمالی، او را مخاطب قرار دهد:
"مُو هیتُو پیچیکی نیشینم تی چَره سر ..."
او اندیشه کند که این دیگر نوعی از دیگر نشستن است و جوری
دیگر از سخن دیگر گفتن. و این به یقین حرف زدن کسی دیگر است که در ناگهانی امروز
آمده، وروَره را از دوش کنده و بر زمین گذاشته، بعد پرندهای را از نقش قوری
پرانده به چشم او، دست آخر هم زن را احضار کرده، آورده است از دوردست تا پیش بیاد
و ... . حالا هم آن دیگری شده که نشسته است روبروی او. چشم گرفته در چشم او. او را
میپاید و بیشتر به صرافت می اندازد تا همه چیز زیر و رو شده تا دوباره تیره و تار
شود جهان در تیررس او.
اندیشه کند که نکند همهی اینها تمهیدی است برای ذوب شدن
بیشتر او! تلاش تازهای برای یکی کردنش با...! چشمها را ول کند برای آن که دیگری
مانده است و همچنان زل زده به او. نگاه را ببرد در صورت او. بگرداند روی پیشانی
چین خوردهاش، ابروهای سفید پت و پهن، دماغ گوشتی قوزدار و لب کلفت ترک خوردهاش،
بعد بیاورد و بدهد به خال گوشتی روی گونه در زیر چشم چپ. روی همان خال با رنگ سرد
قهوهای بماند. آنقدر تا آن که دیگری است شروع کند به نمایش دادن. با همه جان و تن
و عصبها. با سر و دستها، با لب و چشمها و با پیشانی و ابروها ... .
او که حالا بازمانده است از تیرگی و نشسته بر صندلی، حس
کند برای اجرای این نمایش هزاران هزار نی نی چشم در حدقهها چرخیدهاند و هر بار هراسان
رفتهاند تا دریا و کاویدهاند ماسهها را و بعد بازگشتهاند. باز حس کند اوست که حالا
نه سر میشناسد و نه دست. نه ابرو، نه پیشانی. در این بازی میان آن دیگری و او، تنها
نگاه بیعمقی از او مانده روی لبهای آن یکی که هنوز هم دیگری مانده است و با
گشودگی دهان حرف بیرون میریزد و قاعدهی بازی را کامل میکند تا او را به درک
دیگری برساند از حیات دریا. اینکه او بداند چرا دریا این چنین سراسیمه پیش آمده و
چرا این همه موج سوار موج میکند و دل آشوبهاش را بیرون میریزد. بعد، تماشا کند
آن چیزی را که از درون دریا به سطح هجوم میآورد و تلاطم ایجاد کرده و کف میفرستد
به ساحل. دوباره، زمزمهاش را پی بگیرد: "دریا کُول زَه نه، یه پُشت دو پُشته،
یه موج اَه بَنَه هزار تَه مُشته ..." با دیدن این همه موج است که وسوسهای
در جان او بدود که رنگ چشمهای آن دیگری را که پیچیکی نشسته است روبرویش، کوک بزند
به بشقاب گود بند خورده در وروره ... در خیال این پیوند که بی هیچ ترکخوردگی باید
صورت پذیرد چنان پیش برود که نگاه خود را بدواند و برساند به چهل تاس قدیمی مانده
در کنج خانه. پفی کرده و سر مسیاش را بچرخاند سمت طاقچه و بدوزد به قاب عکس.
آنقدر به عکس خیره بماند تا زن از درون قاب بیرون بجهد. پیش بیاید ... نزدیک بشود ...
نزدیکتر ... بعد ویارش بگیرد و عُق بزند همزمان با دریا که موج شتری دیگری میزند
و هر چیز دیگر را هم در دهان دارد قی میکند و میریزد روی ساحل ... تا او حس کند
حالا زن و دریا دست به یکی کردهاند تا بیرون بریزند همه چیز را و ...
روی ماسه پر شده از عروسکهای رنگ و وارنگ محاصره شده در
میان خرت و پرتها. او باید چشم بدوزد به دستهای کج و کولهی عروسکها... چهل تاس
درمانده و خسته باید سر بچرخاند و چشم بدوزد به دیوار و ...
او دوباره جابجا
شود روی صندلی. چشم ببند و باز کند. ببیند آن دیگری نخ سیگار چروک اشنو را از جیب
کوچک جلیقهاش در آورده و میبرد نزدیک لبها. تف کرده، میآورد در تیررس نگاه او.
با انگشت تف را بمالد به همه جای نخ سیگار. زمزمه کند: "خیسه، خیسه... "
با مکثی سیگار را بگذارد روی لب و آتش بزند. یک پرده دود بایستد در میان آنها. او دیگری شود و دیگری او. دود که
حالا تار آبی میزند. غباری تیره است که باید خودش را بنشاند روی دریای آبی، تا لبهای
او بجنبد که همچنان دیگری است با خود. حالا وقت آن است که کلمهها همدیگر را بغل
کنند، بشنوند یک جمله: "اِی آخدا، تا کی مُو بِخُوسم جدا." تا چین بیفتد
در پیشانی او که همچنان خودش مانده است با دیگری. تمام آبی چشمهای خودش را بفرستد
به انتهای خیابان، که هیچ نرسد به خانهی متروک مخفی مانده پشت ساختمانی قد
ایستاده. دست آزادش را بکند لای موی یکدست سفید. زمزمه کند یک مشت کنف شده. مو را
پریشان کند، بعد دست را بکشد روی صورت و زبری ریش را حس کند. انگشت خودش را نگه
دارد روی چاکخوردگی گوشهی لب. گوشتی و دهان باز و بند نخورده. انگشت را بلغزاند
روی زنخدان چانه و قدری بازی بازی کند و بعد بکشاند روی چاک جلیقه. کف دست را پهن
کند روی قلب. ترکخوردگی قلب را با همه عصبها حس کند و بگیرد. گوشتی است و دهان باز و بند نخورده. چشم
ببند و باز کند. ببیند دریای آبی، ماسههای کف را قی کرده و بالا آورده است. ماسهها
دارند به سر و کول هم میزنند و دریا خاکستری شده است. کُول میزند... کُول ... کُول...
. آنقدر، تا چوب و چَلک و هرچیز دیگر را در دلش دارد بالا بیاورد و بریزد روی
ساحل. اشک جمع شود در چشمهای آبی او. خم شود یک بطری خزه بسته را از روی خیسی
ماسهها بردارد. لبهایش بجنبد: "گیس تو با همه چین و واچین اون ته ته هاس ...
تو یه جای عمیق... بسته شده دور یه بزخایه شیشه... جلبک ورش داشته ...". چشمهایش
از رنگ آبی و هرچه روشن است بگریزند و بروند سمت تاری. او بماند روی رنگ خاکستری تا
آرام شدن دریا ... روی آبی شدن. دریا آبی ... چشمها آبی... دیگر چه چیز را آبی میخواهد؟
برای این پاسخی ندارد! ذهن و زبانش هیچگاه او را یاری نکرده است. صندلی لهستانی قیژ
دیگری کند. آن دیگری کام آخر را از سیگار بگیرد و کونهی سیگار را پرت کند وسط
خیابان. او برخیزد و قامتش را راست کند وروره را بکشد به کول. حالا او دیگری است
یا نه، خود نمیداند. تنها میتواند پشت به خانه متروک انتهای بازارچه پیش برود و
دریا یک کُول دیگری بزند و چهل تاس خو کرده نگاه خود را از زن مانده در قاب عکس
بگیرد و دوباره بدهد به دریا.
"رضا عابد"
بهار 66
ویرایش بهار 99