قلاب زدهاند
به چشم
که اگر نگاه
کنی با سفیدی چشم
و دستهات
کنار حروفِ ایستاده باشد
از شانههات
برای روزهای
مبادا آب درمیآوریم
من پرندهی
شکسته بال در خیال کفتاری پیر نبودم
( پدر و مادر
دارم
و عموهایم
قرنها قبل
به دار
نامجازات آویخته شدند)
افسون پریها
در قصههای عاشقانهی فارسی نبودم
( عاشقانههای
شعر فارسی به سه دسته تقسیم میشوند:
۱-عاشقانههای
با کلاس
مثل لیلی و
مجنون، خسرو و شیرین
۲- عاشقانههای
بالای شهری
مثل ویس و رامین،
منوچهر و گیتی
۳-عاشقانههای
اژدر و پروانه، حمید و آذر، سعید و فاطی)
هر چه نبودم
هر که نبودم
و بادها در
مزارع چای میوزیدند و کدر میشدند
مهِ نشسته بر
جنگل
عمیقا تابلوی
نقاشی بود
با قلابی آویزان
از گوشههاش
لب
کم آوردهاند
بعضی با دست
بعضی با
استخوان
بعضی با آرنج
حرف میزنند
(از دارهای
نامجازت زنبور عسل آویزاندهاند
که یعنی ما
خبر نداشتیم
مادر حاج
زنبور عسل
در کندوی عسل
غرق شد)
با شیشه حرف می
زنم
با شفیافیت
شمشیری که آب دو نیم کرد و کوتوالان
دنبال
پسرعموهایم در آبهای تهران بودند
و آن که شانهی
عمیق داشت
با اسبی
شیار آبها طی
نمود
و اینک اول پامنار
برای آنهایی
که عصر از بازار برمیگردند
مو شانه میکند
سلطان مویز
است
و دود از دست
چپش بلند میشود
ناگهانم
نه سرخ
ناگهاني كه در
دهان مي افتد و
ديگر از دهان
نمي افتد
تاريخيام
با فضلههاي
عهد و عهدين
بي كه ياد
كوچكي باشم در مكتوبات و منشات
آميخته به كي
به چي بايد
باشم
کف خیابان آینه
بود
و صورتهای
سرخ در آینه شیار میخوردند
و شیار هم
آنها را میخورد
باران و برف و
تلخ باهم میبارید
از آینه وارد
قلبهای جوان میشد
بوی ادکلنها
توی آینه درهم آمیخته بود
انگار کسی در
آخرالزمان برای سوسکها سم پاشیده است
هر بویی از یک
جای تاریخ آمده
آن بوی قرمز
که ایستاده آن گوشهی آینه میگویند مربوط به سالهای هایهای است
و دستهاش
کنار خیابان جا مانده است
تلخ كه چه بي
رحم
تلخ كه چه
عبوس
پاشيده بر رگ
و ناف و خواب
از شيدايي
جهان چيزي جهيده كه نامش نيست
آينهگردانی
قرمزهاست
ابرهای زیادی
از خیال بیرون آمدند
رنگ شاد پوشیدند
و قبل از آنکه
تاریخ پوسیده باشد
ابرها به
خواستگاری خاک رفتند
و بوهای جوان
را شنیدند
افتاده بر خاک
دست یک سمت
سر یک سمت
و یک « چرا»ی
بیرحم در دهانشان خشکیده است
شعر دوم
گفتم:
وای خدای من
جهان چقدر تغییر
کرده است
همهی زنانی
که دوست داشتم
چاق شدهاند
پشت پنجره
دارند میرقصند
آن زن باران
هم آنجاست
آن زیبای مو
بلند لبخندهاش؛ ابدیت
مرا با همهی
لغتنامهها کشتند
و دور دهانم
را با تیغ اره پاک کردند
دکتر
این جهان لعنتی
چرا با آدمهایی که دُم كوتاهي دارند
با سوختگي حرف
ميزند
دکتر به سوراخ
شانههام نگاه میکند از سوراخ شانههام میرود داخل
داد میزند:
ادخلونی
ادخلونی
و مرا برای همیشه
به پنجره بدل میکند
بعد از پنجره
شدن
ابروهایم را
برمیدارم
میبخشم به
مادر
و کف دستانش
را میکشم به صورتم
تمیز کن
تمیز کن مرا
که رویای رفته
بر فنام
تمیزم کن
من این همه
سال که آدم بودم
برای هیچ مرغی
رجز نخواندم
حالا هم که
پنجرهام
مرا بردهاند
در مطب دکتر کار گذاشتهاند
لعنتیها
من میخواستم
پنجرهی اتاق برف باشم
ببینم
آدمی
چگونه میتواند
وقتی از پس
لغتنامهها برآمد
آن فیل را
وسط تهران
سلاخی کند