پنج باب
در رجعت سلیم و دوالپا
احمد درخشان/نشر
تا
به نظر میرسد
در رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا با بازآفرینی یک قصهی شفاهی روبهرو هستیم.
نقیضهای بر روایتی کهن که علیرغم مشابهتهای فرمی و ساختاری و سرنوشت شخصیت اصلی
و برخی ماجراها به اثر پیشین، داستان به راه خود میرود. سلیمِ رمان پنج باب... نام
خود را از روایت سلیم جواهری، قصهی مردی که دوالپایی به گردنش آویخته، برگرفته است.
در واقع انگار سلیمِ جواهری از تاریخ و افسانه
به زمان حال رجعت کرده. سلیم رمان اما توفانها پشت سر نگذاشته و کشتیاش غرق نشده
تا سوار بر تختهپاره به ساحل سرزمینی خیالی برسد، بلکه او یکی از ماست. آدمی حقیقی
و واقعی که هرروز دوروبرمان میبینیم. نکته اینجاست که این سلیم آن خصیصهی ساده دلیِ
سلف خود را هنوز دارد که منجر میشود دوباره پیرمرد بدهیبت سوار کولش بشود.
شاید بتوان
استنباط کرد که نادیده گرفتن تاریخ شفاهی، یا فراموشی امر تاریخی میتواند مسبب آن
شود که مصائب و تلخ کامیها به گونهای تکرار شود. چه در سیر تاریخی قصهها و چه در
امر واقع.
دوالپا
بر اساس آن چه از پیشینهاش بر میآید، کارش کولی یا سواری گرفتن از طعمه و شکارش است.
او در زمان سفر کرده و دوباره سلیم نامی را اسیر کرده. گرچه او در طول عمر دراز خود،
سواریهای زیادی گرفته و برایش نام و عنوان مَرکب، اهمیتی نداشته است اما وجود سلیم
در این روایت، گویی نشانهایست از همان تکرار تاریخی.
دوالپا
خود رانده شده از سرزمین غولها یا نسناسیان است.
پاهای این موجود تسمه است. برای پیش رفتن، احتیاج به پاهای دیگران دارد. او
نوعی زندگی انگلوار دارد و با از بین رفتن یا مردن مرکب، میبایست در پی مرکب دیگری
باشد. در باب دوم، سفر کشف روایتی از ملاقات دوالپا با آغا محمد خان قاجار است. درخشان
در این فصل با احضار تاریخ، رودررویی دوالپا با شاه را به تصویر میکشد. پدر سلیم
مثل خیلیها از آغامحمد خان بیزار است اما روایت دوالپا مخاطب را وادار میکند جور
دیگری به رخدادها یا شخصیتهای تاریخی بنگرد. بهتر است بگوییم مای مخاطب را برآن میدارد
در قضاوتهای تاریخیمان دچار تردید میشویم و میل به بازنگری در ما بیدار میشود.
رمان وجوه انسانی شخصیتهایی را نشان میدهد که ما از پیش، با همان نگاه خیر و شری
یا صفر و صدی، دربارهشان قضاوت کردهایم، روایت دوالپا ایجاد شک و تردید است در این
داوریها. حضور او در لابهلای صفحات تاریخ و با احضار شخصیتهایی از این دست، ما را
به سمت خوانشی مجدد از این مضامین هدایت میکند.
در داستان
پنج باب...، دوالپا زوایای شخصیتی پیچیدهای دارد. او به خاطر عمر دراز، وقایع زیادی
را مشاهده کرده. یکی از ابعاد شخصیت منحصربهفرد او علاقه به داستانگویی و تسلط بر
زبان است. از مؤلفههای مهم این رمان، تغییر لحن روایتها و قصههای دوالپاست که در
هر دورهی تاریخی با لحن و زبان متفاوتی سخن میگوید. گویی احمد درخشان با ترفندی هوشمندانه،
علاوه بر احضار برخی شخصیتهای تاریخی، زبان روایی آن دوره را هم به جهان داستان احضار
میکند. ممکن است ما در متون کهن، نثر و زبان دورههای مختلف را خوانده باشیم اما امروز
به نوعی، مواجههی ما با این آثار بیشتر جنبهی مطالعاتی پیدا میکند. آثاری هم نوشته
شدهاند که با به کارگیری این گونههای روایی، و نوشتن داستانهایی تاریخی، تلاش کردهاند
زبان را به نوعی احضار کنند اما با یقین میتوان گفت درخشان در گیر و بند احضار محض
زبانی نیفتاده و کارکردی اعجابانگیز از آن بیرون کشیده است. دوالپا این فرصت را به
ما میدهد که بار دیگر زبان فراموش شده را زندگی کنیم. نه در گذشته، بلکه در زمان حالِ
رمان. دوالپا زنده است و سفرنامهی تاریخی خود را در زیستِ امروزِ ما روایت میکند.
همینجا در آپارتمانی توی یکی از خیابانهای شهر...
دوالپا
شیفتهی قصه است و سلیم را وادار میکند که برایش کتاب بخواند. خودش هم قصهگوست و
هم قصهشنو. فصل مشترک بین سوار و مرکب، خواندن کتاب است که گاه سلیم عناد میکند و
دوالپا با ترفند و آزار او را وادار میکند به خواندن. علاقهمندی او به قصهخوانی
و قصهگویی و شنیدن، بهنوعی در تضاد با خصیصهی ذاتی او که سواری گرفتن است، قرار
میگیرد و علاقهی سلیم به کتاب و داستان نیز در تضاد با شخصیت سواریدهنده و منفعل
اوست. شاید هم انتظار ذهنی و اشتباه مخاطب باشد که هر کس اهل خواندن یا نوشتن است،
میباید خودآگاه به موقعیت و مصائب خود باشد. شاید همین تصور و انتظار ما به خاطر چیره
بودن همان نگاه صفر و صدی به مناسبات فردی و اجتماعی باشد. نگاهی که در یک فرهنگ دوقطبی
خیر و شر مطلق ریشه دارد. فرهنگی که قادر نیست به نسبی بودن رخدادها و شخصیتها و رابطهی
علت و معلولی آن نگاهی بیاندازد. کنشگران و باشندگان چنین اجتماعی ناچارند قضاوتشان
را در یکی از کفههای ترازو قرار دهند. مگر نه این که درک و دریافت ما از خودمان به
عنوان موجودی مرکب، پیچیده و مجموعهای از اضداد گزارهای مدرن است بنابراین تفکرصفر
و صدی میباید پیشامدرن باشد. دوالپای رجعتکرده از گذشته علیرغم سیمای کهنش مدرن
مینماید و این جمع اضداد در هیبت اوست. شخصیت دوالپا و اصولاً شیوهی شخصیتپردازی
در این رمان ما را با همین امر مهم روبهرو میکند.
در فصل اول
با ضرباهنگی آهسته، وارد فضای داستان میشویم. پدر سلیم فلج است و خانهنشین. با صندلی
چرخدار این طرف و آن طرف میرود. این که والد دچار نقص است و امکان راه رفتن ندارد
و این که سلیم پا دارد اما از بد حادثه و یا انتخاب مسیری که باعث شده پیرمردی سوار
کولش شود، از نشانههای معنادار اثر است. از سویی ممکن است ما پا داشته باشیم اما اختیارش
را نداشته باشیم و از سوی دیگر ممکن است پا نداشته باشیم اما تواناییمان در به خدمت
گرفتن دیگران را بلد باشیم. یکجور تضاد در امکانات و تواناییها. پدر در جایی می گوید:
«آخر و عاقبت
آدمی مثل من، بعد یک عمر سگ دو زدن، چلاق شدن است و اسیر و ذلیل هر کس و ناکس...» این
جمله شاید محمل یکی از موتیفهای رمان باشد
که با پا و بدون پا، حداقل دو نسلِ شخصیتهای داستان، اسیر و ذلیل هر کَس و
ناکسند.
دوالپا
سلیم را وادار میکند قصهاش را بازگو کند. قصهی خودش که اسیر دوالپا شده. قصهای
که در آن عاشق سیمین، زن همسایه است و بر سر جنازهاش شیون میکند. مرگی که معلوم نیست
زادهی تخیل سلیم است یا اشاره به رفتن زن و ترک کردن او دارد. دوالپا خوشش نمیآید.
کتابی از قفسه بر می دارد و میگوید بخوان. این جاست که ما وارد هزارتوی قصهها میشویم.
برشهایی از ادیسهی هومر، خوانده میشود. ارجاع به افسانهای که در آن تروا، با نیرنگ
اسبی چوبی، اشغال میشود. میتوان این استنباط را کرد که احمد درخشان در عین استفاده
از الگوی هزار و یک شبی، بخش هایی از قصهها را به صورت خرده روایتهای موازی به کار
گرفته که مخاطب با تاویل خود، دست به خوانش داستانهای پنهان در اثر بزند. شاید این
تکنیک برآمده از همان قصههای شفاهی باشد که آوردن قصهای، ماجرایی و روایت بخشی از
یک داستان یا کتاب عنصر و تمهیدی آشنا است. در اولین تکه از روایت آتنه، دوالپا اشک
میریزد. سلیم میگوید «اینها افسانه است» و او در جواب می گوید: «ابلها مردی که تو
هستی! من اساطیر را زیستهام، فرزندم. دیّماً مگر زندگی واقعی هم چیزی جز افسانه است».
اینجا شاید نقطهی آغازین تغییر لحنهای دوالپاست که با آن روبهرو میشویم و این
نکتهی مهم و کلیدی را در بر دارد که به طور ضمنی اشاره میکند آنچه میخوانیم قصه
است. قصههایی تودرتو. اما مگر نه این که افسانهها بهنوعی میتوانند زندگی واقعی
باشند؟
در مسیر
اثر ما قصههای ناقصی از زندگی ایوب، نیازی، سرهنگ، شهسواری و پدر را خرده خرده میشنویم.
ناقص؛ اما نه از آن جهت که در روایت دچار نقصان باشند. تکههای پازلیاند از گذشتهشان،
سلفشان یا خودشان. تکههایی که شِمایی از شاکلهی رمان را به ما میدهند. البته در
این هزارتو گاهی در لایههای داستان خط روایت را گم میکنیم که به خاطر ضعف روایت نیست،
بلکه از آن منظر که خود ما گاهی نمیتوانیم مرز بین خیال و واقعیت را پیدا کنیم. نمیدانیم
اینها قصههای برساختهی سلیم است یا واقعیتهای زندگی راویان. از یک جایی به بعد دست
میشوییم از تشخیص این که کدام واقعیست و کدام قصه. اما آن چه مشخص است تمایل عجیب
دوالپاست بر وادار کردن شخصیتها به قصهگویی. دوالپا زبان گزنده و متلکگویی دارد.
بیپروا و باهوش است. مرکبش را تحقیر میکند. آزارش میدهد. نیشگونش میگیرد. پشت گوشش
را میلیسد. حرکات چندش آوری با سلیم میکند اما محوریت همهی اعمالش، وادار کردن همه
به گفتن داستانشان است. او خود قصهگوی متبحریست.
یکی از درخشانترین
قسمتهای رمان، عاشقانهی الیزا و لئون و دوالپاست. گرچه نمیدانیم چنین روایتی ساخته
و پرداختهی ذهن دوالپاست یا حقیقتی از دل تاریخ. هر چه باشد، به نظر میرسد حضور
دوالپا و به وجود آمدن مثلثی عشقی، توانسته است مفهوم کم رنگ شده و بیاثر واژهای
به نام عشق را از نو برای خواننده بازآفرینی کند. باب سوم، سفر خروج به نظر نگارنده
یکی از قدرتمندترین بخشهای داستان است. سیالیت حرکت بین خردهروایتها و ضربآهنگ
داستان و شخصیت اعجابانگیز الیزا تحسینبرانگیز است. الیزا به تعبیری، تصویر زنی باشکوه
و تاثیرگذار است. اصولاً زنهای این رمان منحصربهفرد بوده و از الگوهای کلیشهای رایج
به دور هستند. با وجودی که محوریت داستان، بر دوش سلیم و دوالپاست اما پاشنهی درهای
هزارتوی داستان، گویی به اشارهی زنها میچرخد یا باز و بسته میشود.
درخشان با
بهکارگیری چنین سیالیتی در روایت توانسته این امکان را به وجود بیاورد که شخصیتها
و مخصوصاً دوالپا به گذشته سفر کنند و به زمان حال بازگردند. در این اثر، هر کسی به
نوعی قصهی خودش را از زبان خودش میگوید. اگر قرار باشد در ادبیات داستانی ایران نمونهای
از رمان چندصدایی نام ببریم، بدون شک همین اثر است. جالب آن که دوالپا در سیر تاریخی
خود نیز دچار چند صدایی در ساحت زبانی میشود. به نظر میرسد میتوان در مبحث لحن و
زبان در این رمان به طور جداگانه به بحث مفصلی پرداخت.
یکی دیگر
از مولفههای تاویلپذیر در جهان داستان، رفتار شخصیتهای داستان در رابطه با حضور
دوالپا بر دوش سلیم است. آنها با معادلات رئالیستی اثر همسو هستند. در واقع مراتب
زیستی و انسانی در آن عادی و روزمره است و هیچ نشانه ای از فراواقعیت مشاهده نمیشود.
آنها با نوعی پذیرش و عادت با امر شگفت رفتار میکنند و بدون تعجب یا مقاومت و پرسشگری
وجود دوالپا را بر دوش سلیم میپذیرند و با او هم کلام میشوند. حتی خودِ سلیم در
عین آزاری که از حضور سنگین و بختکوار سوارش میبیند، رفتهرفته، به وجود او خو میکند.
در واقع به جای پیدا کردن راهکار و چاره و گریز از این سرنوشت عجیب، خودش را با چنین
وضعیتی تطبیق میدهد. دیگر شخصیتها هم گویی به همصحبتی و حضورش خو میکنند، با او
هم کلام می شوند و حرف میزنند. در واقع او عضوی از خانوادهی سلیم میشود و حضورش
در جامعه به امری عادی و اجتنابناپذیر بدل میشود. چنین حضوری در بافتار داستان، گره خورده. چیزی که
ممکن است مخاطب را دچار واکنش ذهنی کند و بپرسد: واقعاً چرا هیچ کس از حضور پیرمردی
تسمهپا بر دوش یک انسان متعجب نمیشود؟ چرا هیچکس معترض نیست؟ حتی پدر و خواهرزادهی
سلیم نیز رفتاری اعتراضی نسبت به این سوارِ عجیب ندارند؛ در مواجهه با چنین موقعیتی
ممکن است خواننده به خود بگوید شاید بزرگترین ضعف تاریخی ما در این جغرافیا، غیاب
نگاه پرسشگر به امر اجتماعی، فرهنگی و مذهبی و... است.
یکی از ابعاد
شخصیتی دوالپا تواناییاش در شیوهی ارتباط با هر نسل است. برخورد او با سامان، نسل
بعدی خانواده، متفاوت است. رابطهی سامان و دوالپا دوستانه و با درک متقابل است. دوالپا
لغزگو و تکه پران است. به زبان عامیانه و اصطلاحات روز مسلط است. سامان از این وجه
شخصیتی او لذت میبرد. پابهپای متلکهای او راه میرود و پاسخ میدهد. به نظر میرسد
رویکرد سامان به عنوان نسل متاخر، با نسل پیش از خود اندکی متفاوت است. دوالپای قصهی
درخشان فقط پیرمردی خراب شده بر سر یک نفر نیست. او با آدمها درآمیخته و تاثیر این
همزیستی بدون شک میتواند متقابل باشد.
هر چه داستان
پیش میرود، دوالپا از تعریف تکبُعدی تیپ قصهوار گذشتهاش، بیشتر و بیشتر فاصله
میگیرد و تبدیل به شخصیتی منحصربهفرد میشود. تا جایی که با خود میاندیشیم چرا
این موجود نیازمند خراب شدن بر سر یک نفر است؟ ناتوانیاش یا به نوعی علیل بودن ذاتی
به واسطهی اندامش او را به زیست بختکوار کشانده؟ شاید جبر حاکم بر زیست و اندام دوالپا
نگذاشته او از چهارچوب اصلی و محتوم خود عدول کند یا در طول تاریخ یاد گرفته نقص خود
را با قابلیتهای دیگر جبران کند؟ به نظر میرسد او هنوز امکان استقلال ندارد. وابستهی
دیگران است اما نگاه ما نسبت به بخش منفور شخصیتش تغییر پیدا میکند. این جاست که وجود
او معنایی استعارهای به خود گرفته و راه خود را از افسانهی شفاهی اولیه، جدا میکند.
آیا ممکن است دوالپای داستان احمد درخشان، بخشی از پیشینه یا حتی نگاه و رفتار امروز
خودمان باشد که آویزان گردنمان شده؟
یکی دیگر
از نکات قابل توجه اثر که ما را به سمت تعمق و گمانهزنی در گزارهی قبل هدایت میکند،
نظرگاه نزدیک به شخصیتهاست. روایت عین بازی دسترشته از یکی به دیگری منتقل میشود.
در این میان نویسنده نیز، گاهی وارد بازی شخصیتها میشود و خواننده را مستقیم مورد
خطاب قرار میدهد. ما به عنوان خواننده هم در بازی روایت نقش داریم. راوی اصلی یا شاید
بتوانیم بگوییم نویسنده که باز معلوم نیست سلیم است یا خودِ درخشان، به شخصیتها اشراف
دارد اما دانای کل نیست. شاید راوی، واسطیست که کمک میکند راویان، قصههای خودشان
را با زبان خودشان تعریف کنند. شاید هم راوی سایهی همهی آنهاست؟ سوژهی اصلی این
قصه کیست؟ یک نفر هست که به عنوان ابژه شخصیتها را دنبال میکند اما ابژهها خودشان
در مواجهه با جهان روایت، سوژهی مستقلی هستند. حتی خودِ راوی در جایگاه شخصیتی مثل
سلیم که در عین وضعیت مَرکبوار، در مسیر داستان، شیوهی همزیستی با سوار را میآموزد.
دوال پا در واقع به نوعی بر دوش همهی ما سوار است. تغییر کرده، اما هم چنان بر دوش
سنگینی میکند. این خو کردن و پذیرندگی به حضور او به کدام سمت میرود؟ سوالی که میتواند
از مرزهای صفحات کتاب عبور کند...
بدون شک،
پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا، اثری خواندنی و «مهم» است، اما در بخشهایی از قسمتهای
پایانی، تا حدودی از اوج به سمت سراشیبی حرکت میکند. یکی دو جا در شخصیتپردازی مادر
سلیم میبینیم که زن، ارجاعاتی دارد به فروغ و سهراب. این اشارات با شناخت از مولفههای
شخصیت مادر، دور از ذهن و تا حدودی باورناپذیر میشوند. داستانی با چنین بنیهی قدرتمند،
اگر به دام کلیشه نمیافتاد بهتر بود. بهخصوص این نقصان در بخشی از داستان که به
تعبیری، عروج سلیم و دوالپا به سرزمین و زادگاه دوالپاست، تصاویر و اتمسفر ساخته
شده، سمتوسوی فیلمهای علمی تخیلی هالیوودی به خود میگیرد و به نظر میرسد تخیل نویسنده
در این قسمتها نتوانسته به مدد او بیاید و از فضاهایی از پیش دیده شده در این نوع
فیلمها بهره گرفته است. این فضاها ما را از اتمسفر داستان دور می کند. درست است که
در این اثر از ارجاعات متعددی بهره گرفته و وجود این گونه صحنهها در شاکله و ساختار
داستان منطقی به نظر میرسد اما در موارد مشابه، تمام آنها در خدمت زنجیرهی معنای
داستان استفاده شده، جز این بخشها. بهخصوص که در تضاد با نکتههای مهم پایانی داستان
عمل میکند.
آپارتمانی
که شخصیتهای داستان در آن ساکن هستند، رفته رفته محل سکونت مردگان میشود. پدر، مادر
و دیگرانی که در طی داستان مردهاند، هنوز در پلهها و طبقات انگار که زندگی میکنند
و نوعی حیات برزخی پیدا کردهاند. آمیختن چنین صحنهای با آن عروج که به مولفههای
علمی تخیلی نزدیک شده است، همخوانی پیدا نمیکند. با این حال خواندن این اثر در درجهی
اول به خاطر زبان قابل تامل و درخشان آن اهمیت دارد. به خاطر ساختار روایی آن اهمیت
دارد. به خاطر شخصیتپردازی و اتمسفر حاکم بر داستان اهمیت دارد. به خاطر زنجیرهی
قصه ها و خردهروایتهایی که به موازات داستان، معنای مستقل خود را میسازند، اهمیت
دارد. این رمان به خاطر چندصدایی بودن در بطن ادبیاتی که تکصدایی بودن و نبودِ چندصدایی
در اغلب آثار دیده میشود، اهمیت دارد. باید تاکید کرد که این اثر مهم است و پاهایش
را از واژههایی مثل خوب و خواندنی فراتر گذاشته و به گردن «اثری ماندگار و مهم» حلقه
زده